۰۵ مرداد، ۱۳۹۱




خانه دروازه شمیران

یادم می‌آید حیاط بزرگی داشتیم و باغچه‌ای پراز گل رز و پیچک بزرگی که دیوار پهن روبرو را چسبیده بود و صدای فریاد کتک خوردنِ دوستم از خانه کناری که گه‌گاه بلند بود. گاهی مشتی لوبیا وعدس زیر خاک می‌کردم و چندروزی آب می‌دادم. سبز که می‌شدند ولشان می‌کردم تا خشک و زرد می‌شدند و دوباره تکرار همین روند. گاهی هم با ارزن مسیری می‌ساختیم تا پای تشت. نخ به چوبی می‌بستیم و پایه می کردیم زیر آن تشت. بعد نخ دردست می‌رفتیم و از پنجره زیرزمین منتظر کفترچاهی‌" می‌ماندیم. وقتی همین‌جور نوک می‌زدند و جلو می‌آمدند روزمان ساخته می‌شد. آب‌گرمکن نفتی بزرگی داشتیم و بخاری چوبی و کرسی که شبها جای خواب بود و روزها میدان جنگ. یک انباری تاریک و سرد و پرازسوسک هم زیر آشپزخانه‌مان بود. این خانه با آن تاقجه‌های سبزرنگ و بزرگ و قدیمی‌اش، تا ده‌سالگی‌ام خانه‌مان بود.
کوچه‌مان از دوطرف شیب داشت و جوی آبی وسطش بود که فوتبال را برایمان زهر می‌کرد. ساختمان‌های اطراف همه آجری و یک‌دست بودند. یک خانه بزرگی هم بود درآن همسایگی‌ که صاحبش پیرمردی بود بنام "زنگی". این بود که گاهی اسمش را که روی شاسی کنار خانه‌اش می‌دیدیم مجبور می‌شدیم زنگ بزنیم و فرار کنیم. خدابیامرز با پدربزرگم جلسات سنجدخوری داشت. بستنی فروشیِ "گل سرخ" سرکوچه‌مان بود و بقالی "آقارضا"  با پیشخوان بلندش آن کنار. مغازه‌اش همیشه پر بود از شیشه‌های شیر با عکس گاو نی برلب. از قیمت اجناس نمی‌خواهم بنویسم که داستان کمتر پیرمردی شود. کنارش اسباب‌بازی فروشیِ "فرهنگ" بود با آن بوی خاص مغازه‌اش و صاحب اخمویش که می‌دانست اگر بچه‌ای تنها می‌آید خریدی درکار نیست. کارت‌های بازی ماشین و هواپیما داشت و ایروپولی و فتح پرچم. کنارش نان سنگکی بود و ازینجا مسیر دوراهی می‌شد. یک سمت می‌رفت چهارراه خورشید و می‌رسید به کبابی معروف کنار مسجدش. آن یکی هم می‌رفت به تقاطع کوچه کیوان و عمارت بزرگ نگهداری از بچه‌های بی‌سرپرست و جلوتر به "دروازه شمرون" و چراغ قرمز طولانی‌ش، مسجد فخر و ساختمان پرچم. زیر ساختمان پرچم هم یک لبنیاتی بود که  شیر باز می‌فروخت.

آیتمهای فوق‌الذکرهرکدام داستان دارد اندازه یک پست. از آن خانه که بلند شدیم فقط یکی دو بار دیگر رفتم آن سمتها. دیگر از آن زاویه دید پایین به بالا خبری نبود و همه چیز کوچکتر به نظر می‌رسید. ساخت و ساز ایستگاه مترو که شروع شد خیابان "همایون ناطقی" هم تهش کور شد و دیگر گذرم نیفتاد آن‌طرف‌ها. اما غیر ازاین عمدن هم نمی‌خواستم آنجا را دوباره ببینم. وقتی از جایی می‌روی در ذهنت آن مکان را در آن بازه زمانی متوقف می‌کنی. این است که هنوزهم فکر کنم صبح‌ها "آقارضا" با آن قارقارکش از کوچه می‌گذرد و کرکره مغازه را بالا می‌دهد. هنوز هم بستنی گل سرخ پر از بچه‌ هست و هرکدام با مشتی پول خرد و لب و لوچه‌ای خیس، منتظر کیسه‌های آلوچه‌ ترش و کثیفش اند. اما از همه مهمتر دوست دارم فکر کنم آن خانه استخوان‌دار با آن دیوارهای قطورش هنوز پابرجاست. آن‌طور که "ساختمان پرچم" یا "ایران اسکرین"  فخرآباد تا دو-سه سال پیش بود. این اواخر که از پل چوبی پایین آمدم دیدم دیگر نیست

عکس ازینجا

0 نظرات: