۰۱ تیر، ۱۳۹۱


دوتا برادر کوچکتر از خودم دارم. مسافرت‌ که می‌رفتیم بهشتشان ماشین من بود. کل راه را با هم اِبی می‌خواندیم. این اواخر کارمان به جانی‌کش هم رسیده بود. گاهی سووالهای بی‌انتهایشان را جواب می‌دادم. گاهی هم مسابقه می‌گذاشتیم و نوبت سووال پرسیدن من می‌شد. خیلی که شلوغ‌ می‌کردند تنبیه‌شان این بود که از ماشین من بروند ماشین بابا.
سه‌چهار ماه آخر قبل از آمدنم، هرهفته برنامه استخرمان‌ به‌راه بود. خلاصه که علی‌رغم اختلاف سنی‌مان خیلی رفیقیم باهم. یکدندگی آن دومی، یاد بچگی‌هایم مي‌اندازد. گمانم سه سال پیش که هفت ‌ساله و هشت ساله بودند به اصرار من برایشان ایکس‌باکس گرفتیم. قانون این بود که پنجشنبه‌ها مشق‌هاشان را می‌نوشتند و منتظرم می‌شدند تا برسم و بازی کنیم. بازی‌های اکشن برای برادر کوچکترم سخت بود. این‌بود که من ناوبری و هدف‌گیری می‌کردم و او نشسته دربغلم با کمال میل وظیفه شلیک و خشاب‌گذاری را انجام می‌داد. چشمانمان به تلویزیون بود و مکالماتی ازین جنس برقرار: "تفگتو عوض کن، نارنجک بنداز، برو چپ تفنگش رو بردار،..."
تابستان پارسال که برگشتم، دیدم که دیگر برای خودش استادی شده. یک‌دسته دوم هم خریدیم و دیگر نه بغل هم، روبروی هم بازی می‌کردیم. خیلی زود فهمیدم دیگر چیزی برای آموزش دادنش ندارم. امانم را در بازی بریده بود.
 هفته‌پیش مسافرت که رفته‌بودم، به عادت مالوف آمدم سوغاتی بخرم که یادم آمد که هنوز برگشتنم معلوم نیست و خریدنش می‌شود مایه دق. ازآنطرف پیغام داده‌اند که فلانی عکست را دیده و بعد از مکثی طولانی تشخیصت داده. یک‌کلام، کارهردویمان به سعی کردن رسیده. یکی بیاد آوردن، آن یکی هم نیاوردن. 
تکراری نمی‌شود صدای گرفته و سولوی خسته نافلر:

Some day you'll return to
Your valleys and your farms
And you'll no longer burn
To be brothers in arms

3 نظرات:

Athena گفت...

I had a similar experience, but sometimes one only needs to be patient for one special moment to figure out that the relationships has also grown deeper. Maybe seems unrealistic but I believe real relationships never end. They just change form

محمد گفت...

داستان من و داداش‌هام
یهو دلم براشون تنگ شد
البته این اواخر سعی می کردم وقتی هزارمین سوال رو داره می‌پرسه دیگه از کوره در نرم و سرشون داد نکشم
الان می‌ذارم جلو هم بشینن حتی

جکیل گفت...

یه خواهر کوچیک دارم با اختلاف سنی زیاد و الان هم ازش دورم -پستتو خوندم دیوانه شدم-میدونی؟فکر میکنم این دوری روی من که بزرگترم بیشتر اثر گذاشته تا روی اون-البته خدا رو شکر-همین که احساس کنم اون راحته منم راحتم