۰۵ تیر، ۱۳۹۱

Dear Charles Letters

حدود چهارسال پیش بود که برای یک سفر کاری رفتم استانبول. همان بعداز ظهر روزی که رسیدم کارم تمام شد و برای روز بعدش یک برنامه تور درهمان پذیرش هتلم رزرو کردم. صبح مینی‌بوس‌شان دنبالم آمد. چندتایی هتل دیگر هم رفت و توریست‌ها را سوار کرد. بعد چند تا مینی بوس دیگر هم رسیدند و همه ما را سوار یک اتوبوس کردند با یک راهنما بنام مراد. ما را بردند ایاصوفیه و بلوماسک. بعد هم بازار و ازآنجا رفتیم برای نهار. همه جور ملیتی بینمان بود. آمریکایی و عرب و ایتالیایی... یک مرد انگلیسی حدودن چهل ساله هم بود بنام چارلز که با پدر بسیار پیرش آمده بود. کلن همه چیز برایش مایه تعجب بود. اگر یک نفر بادقت به حرفهای مراد گوش می‌داد همین آدم بود. وقت نهار دررستوران کنار هم نشسته بودیم و مشغول حرف زدن با دودختر نیویورکی آنطرف میز بود.  یادم نیست چطور سرصحبت باز شد ولی همان اوائل گفتم "لهجه و تن صدایت من را یاد شرلوک هلمزِ جرمی برت می‌اندازد". بحثمان به موسیقی و کنسرت کشید. آن زمان من در فازِ رولینگ‌ستونز بودم. گفت که چندسال پیش بلیط کنسرتشان را از بازار سیاه خریده بوده رفته. می‌گفت با اینکه خیلی گران خریده بوده ولی ارزشش را داشت. بعد پرسید کنسرتشان را رفتم؟ جواب منفی من را دید همین جور خواننده‌ها و گروه‌های دیگر را تعریف می‌کرد که اجراهاشان را از نزدیک دیده بود. آدم باحالی بود کلن. برخورد گرمی داشت. نهارمان که تمام شد رفتیم و سوار اتوبوس شدیم. بردندمان برای بوت کروز یا همان گشتِ دریایی در بوسفور. آنجا چندتایی عکس باهم گرفتیم. درمورد پدرش پرسیدم. گفت حدود نود سال دارد ودر جنگ دوم جهانی سرباز بوده. درراه برگشت و موقع خداحافظی  کارتش را داد و من‌هم کارتم را دادم. هنوز یک‌هفته از برگشتنم به تهران نگذشته بود که ای‌میل بلندبالایی فرستاده بود و گزارش کاملی از جاهایی که دراستانبول دیده بود. خیلی باجزئیات و گرم نوشته بود. بعد از چند روز خودم را جمع و جور کردم و چند سطری برایش نوشتم. چند ماه بعد ایمیل فرستاد و از کار وزندگی‌ش تعریف کرد. مادرش سالها قبل مرده بود و تنها زندگی می‌کرد. آخر هفته‌ها پیش پدرش بود. کارهای مالی و حسابداری یک شرکتی را انجام می‌داد و چند نفری هم زیردستش کار می‌کردند. خیلی علاقه‌ای به جواب دادنش نمی‌دیدم. آن‌زمان دوستی داشتم که برای تافل می‌خواند. تشویقم می‌کرد و می‌گفت اگر می‌خواهی رایتینگ‌ت قوی شود راهش همین است. خلاصه که این رسم نامه‌نگاری را ادامه دادیم. از آن‌زمان تقریبن هر دو-سه ماه یکبار بینمان ایمیل رد وبدل می‌شود. 
البته یک‌ دختر ایرانی هم درآن تور استانبول بود که از پدرچارلز خوشش آمده بود و از من خواست که از چارلز بخواهم که با پدرش عکس بگیرد. سرهمین قضیه چارلز فکر می‌کرد من وآن دختر باهم هستیم. همین داستان باعث می‌شد هرگونه فکر دایی جان ناپلئونی را درمورد قصد وغرضش از این ارتباط کنار بگذارم.
درنامه‌ها از روزهایش می‌نوشت، سفر دور اروپایش، بدمینتون که حرفه‌ای دنبالش می‌کرد، عمل زانو، از سالگرد فوت و تولد مادرش که یکی بودند می‌نوشت، شعری که درعروسی بعنوان بِست‌مَن خوانده بود، گزارش کامل آب و هوای شفیلدز، وضعیت کارش، اوضاع وخیم اقتصادی و یکبار هم نوشته بود پدرش برایش تعریف کرده که در جنگ دوم جهانی کشتی‌شان توقفی در بندرعباس داشته.
آن زمان هرچند به مکاتبات رسمی انگلیسی عادت داشتم ولی جواب دادنش برایم سخت بود. عادت به شرح‌دادنم نداشتم. جانم درمی‌آمد ایمیل یک‌صفحه‌ایش را در هفت-هشت خط جواب بدهم. اما کم‌کم دستم آمد. گاهی از سفرهایم می‌نوشتم، شبهای بی‌بادِ تابستانی که اگر ثبات برگ درختان را می‌دیدم جمع می‌کردیم می‌رفتیم پارک ایرانشهر بدمینتون، فیزیتراپی زانویم که همزمان شده بود با عمل جراحیش نوشتم. نوشتم که چندوقتی‌است دربدبختی‌ها بدنبال هارمونی نمی‌گردم. یک‌بار هم که حال وروز خوشی نداشتم و جوابش یکی‌دوهفته‌ای عقب افتاده بود میل زد که نگرانتم.
درمجموع می‌شود گفت باهم حال می‌کردیم. آن زمان فکر می‌کردم اشتراکات زیادی داریم و نوع تنهایی‌مان شبیه است. قبل از انتخابات سه سال پیش انقدر از ایران برایش گفته‌بودم که تقریبن راضی شده‌بود بیاد. آن قضایای بعد انتخابات همه چیز را بهم ریخت و نیامد. یک‌ حرفی هم سر آن جریانات زده‌بود که مجبور شدم سر شلوغی‌های لندن تلافی کنم.
گذشت و من آمدم این‌سر دنیا. نامه‌ای نوشت که آن روحیه قبلی پشتش نبود. دعوتش کردم بیاید اینجا. شماره‌ام را گرفت و یک‌روز زنگ زد که پیشنهادم را جدی گرفته و سعی می‌کند بیاید.
پاییز پارسال بود که آمد. در راه فرودگاه باورم نمی‌شد آمدنش را. این را چندباری به خودش هم گفتم. بخاطر ترافیک چند دقیقه‌ای دیر رسیده‌بودم. از دور نگاه سرگردانش را دیدم. سلام‌علیک گرمی کردیم و راه افتادیم سمت هتلش. برایم چندبسته شکلات و پیراهن منچستر آورده بود بعلاوه نامه‌ای از پدرش. کمتر از ده روز بعد بلیط برگشت داشت. با اینکه زمان امتحان‌ها بود ولی تقریبن یک‌هفته‌ای برایش خالی کردم. راکت بدمینتون‌ش را هم آورده بود. رفتیم سالن دانشگاه و چندبار تک‌نفره و دونفره شکستم داد. چندباری خانه‌مان آمد. قرمه‌سبزی جلویش گذاشتیم و برای من و همخانه‌هایم چند بار شجره‌نامه خواب‌آورِ ملکه‌شان را با جزئیات تعریف کرد. می‌گفت در بریتانیا ملکه رسم دارد در روز تولد صدسالگی‌ت تماس بگیرد و تبریک بگوید. ظاهرن عمه‌اش به این افتخار نائل آمده و پدرش فقط چندسال دیگر باید منتظر بماند.
بردمش خراسان‌کباب، کوبیده و میرزا قاسمی خوردیم. ظاهرن که از غذای ایرانی خوشش آمده بود. بعد رفتیم آیریش پاب و مرا با گینس‌شان آشنا کرد. درآن چند روز دیگر جای خاصی نبود که ندیده باشد. روز آخر رفتیم فرودگاه. جواب نامه پدرش را دستش دادم. دوباره دعوتم کرد به شفیلدز و خداحافظی کردیم.

اما مساله‌ای که پیش آمد این بود که آن روزی که آمده بود، درراه برگشت از فرودگاه بعد از یک ربع حرف زدن دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم. سنش سن پدرم بود و دغدغه‌هایش بی‌ربط به من. اصلن فکر می‌کردم غیر از اینکه هر دو از یک جنس هستیم شباهتی باهم نداریم. واقعیت این‌ بود که دنیاها و دغدغه‌هایمان فرق داشت. از مصاحبتش لذتی نمی‌بردم و زورکی باید دنبال موضوعی برای حرف زدن می‌گشتم. از آنطرف نمی‌خواستم حداقل بد بگذرد و با حس بدی برود ازینجا. این‌ بود که چند باری همخانه‌هایم به کمکم آمدند و یکجورهایی هوایش را داشتند.
از وقتی که رفته چند باری کارت فرستاده و ایمیل زده. جوابش را می‌دهم با بی‌حوصله‌گی. نه به شوق گذشته. گاهی فکر می‌کنم اگر هم را نمی‌دیدیم بهتر بود. اگر مری، مکس را قبل از مرگش دیده‌بود، همه چیز خراب می‌شد.


2 نظرات:

ناشناس گفت...

تو هم وقت کردی دعوتت میکنم بیای اینورها، با اینکه به شهر شما نمیرسه ولی خوشت میاد

Brief Encounter گفت...

حتمن