پدربزرگم
کارمند ثبتِ احوال بود گمانم.
نمونه دستخطش را زیاد دیدهام. خط خوبی داشت. دردورانی کار میکرد که میشد
بواسطه خطِ خوش یک خانواده را بیدغدغه چرخاند. مثل حالا نبوده که بعد از چند دهه درسخواندن
بیفتی دنبال رزومه فرستادن و مصاحبه و بعد هم دائم دغدغه امنیت شغلی داشته باشی. بهرحال فکر میکنم از این خصوصیت درحد کمی ارث بردم.
گاهی که نامهای، نوشتهای دستنویس میفرستم فیدبکهای مثبتی میگیرم. هرچند ترجیح
میدهم عکسالعمل گیرنده را درباره محتوای نوشته بدانم تا فرم. اما
میدانم خطِ تحریرم پخته نیست. تمام تمرینم یک سری سرمشقهای دوران مدرسه بوده که
روی "کاغذ پوستی" تکرار میشده. یا بعدها اگر جایی خط خوشی میدیدم
همینطور بیاختیار و مخفیانه انگشت اشارهام را درهوا تکان میدادم و سعی درتکرار
خطوط میکردم. اما آرامش میدهد. گاهی شعری، مطلبی
را درتکه کاغذی مینویسم برای خودم. همینطور که مینویسم حواسم هست که حرف
بعدی چیست وچه ترکیبی میخواهم بسازم. گاهی به "یا" های کشیده و موازی دریک سطر نگاه میکنم و کلمات متصل به یا را چون کشتیهای پهلو گرفته در بندر میبینم و کشیدگی بسمت پایین را مثل راه پله ورودی کشتی. خلاصه که یکجور درگیری روان و ملایم ذهنی است این داستان.
چند وقت پیش درجمعی از درسخواندگان و فرهیختگان بودم. یک کارت
تبریک دستبهدست میشد وهرکسی خطی مینوشت و تولد راتبریک میگفت. کارت که به من
رسید به خطوط مکانیکی ایجاد شده نگاه کردم. دریغ از یک ذره انحنا و خلاقیت. اصلن
نگاه به آن ترکیب چشمم را اذیت میکرد. همانطور که گوشم اذیت میشود وقتی که رپ میشنوم.
جان کلام، بعنوان آدمی اُلدفشن، معتقدم چشم را نباید عادت به بدترکیبها داد.
2 نظرات:
بعله خب
شما با اون دسخت خط اینو نگین چی بگین :)
چشم را نباید عادت به بدترکیبها داد.
اوهوم، نه فقط چشم رو ، که گوش رو، که زبون رو، که بدن رو ، که روح و روان رو، کلا...
ارسال یک نظر