I haven't been this happy
Since the end of World War II
دو- سه ماهی از
آشناییمان نمیگذرد. برنامه از اول این بوده که هر موقع دلش خواست بیاید. وقتی میآید انتظار دارد آب دستم هست زمین بگذارم و مرکز توجه باشد. هنوز درست
نمیدانم کلید را از کجا و کی دستش دادم اما آمدنش همراه است با صدای درام و دهل در
سرم. رفت و آمدش حساب و کتاب درستی هم ندارد. گاهی چند روز پشت سرهم میآید گاهی
بعد از دوهفته سروکله اش پیدا میشود. چندباری خواستم کلهشقی کنم و نشان دهم بودنش
برایم مهم نیست. برایش روشن کردم باید اول کارم را تمام کنم. نمیشود هربار
زندگیام را تعطیل کنم و فقط به او برسم. گفتم فرقی ندارد جه ساعتی بیاید فقط آخر
شب میشود بهم برسیم اما عکس العملش باعث شد دیگر جرات نادیده گرفتنش، دست کم گرفتن غرورش را نداشته باشم. قلقش دیگر دستم
آمده. درهمان نیم ساعت اول باید تمام منابع صدا و نور را ساکت و تاریک کنم. چندباری
خواستم با فیلم و موسیقی، بودنش را تاب بیاورم. دیدم حضورش طولانیتر میشود. لپ تاپ، گوشی و چراغ خاموش، پرده کشیده. دوتا قرص میخورم و دست در
دست هم میرویم و دراز میکشیم. وقتی هست هرنور کوچکی چشمم را اذیت میکند این است
که اگر روز باشد کشیدن پرده کافی نیست و مجبورم چشم بند بگذارم. تجربه نشان داده
هرچقدر کمتر به حضورش فکر کنم زودتر دست بردارمیشود ومیرود. درآن حال انفعال و درازکش
اجباری، فکرم را باید آزاد نگهدارم یا به مکانهای مثلن خوشحال کننده زندگانیم فکر
کنم. معمولن
نیمساعت بعد "شو" تمام میشود. گاهی هم
خوابم میبرد. بیدار میشوم و میبینم رفته. دیگرنه خبری از درد شدید سرم هست نه حالت انفجاری کاسه چشم راستم. انگار
اصلن سردردی درکار نبوده. تحت تاثیر مخدر دارو، برمیگردم
سرکارم. منتظر روزی دیگر و صدای کلید و حمله میگرنی دیگر.
4 نظرات:
چقدر غم انگیز ،چرا واضح نمی گی که چه احساسی داری.
like!
حدودا بیست سالی هست که از آشنایی که چه عرض کنم از زندگی مشترک من با میگرن میگذرد.راههای بسیاری را برای سه طلاقه کردن آن آزمودم.دریغ....
حالا فکر می کنم به همزیستی با آن عادت کرده ام و به این نتیجه رسیده ام که میگرن درمانی ندارد.
یه زمانی یه چیزی همین شکلی ها نوشته بودم. من از 4 سالگیم یادم میاد که بود! الانا دیگه کار به دو سه روز می کشه، دارو مارو هم بی تأثیر.
خیلی خوب بود!
ارسال یک نظر