۰۸ دی، ۱۳۹۱


Goin' Home
Neil Young 

وقتی یک رابطه طولانی و ریشه‌دار به جایی برسد که جای کمک به تکامل طرفین دیواری بکشد بر افق روبرویشان، وقتی روزبه‌روز کوچک کند دنیایشان را، دیگر مدتهاست تاریخ مصرفش سرآمده. اما تصمیم برای جدایی قسمت ساده داستان است. جداماندن، ادامه دادن، استوار ماندن و برنگشتن است که  انرژی می‌گیرد. چیزی که مساله را بغرنج می‌کند این است که دیگر آن مرهم درد، آن که درین شرایط می‌شد رویش حساب کرد نه فقط دیگر نیست، که خودش اصل مشکل شده.   
 شاعر دراینجا از رفتن به خانه می‌گوید. برگشت به آن زندگی واقعی، خودی که رسیدن به آن با دیگری امکان پذیر نیست. اما شروع از صفر، جلو رفتن و درافتادن با وسوسه‌های نگاه به‌عقب، کار هرکسی نیست.
درابتدای ترانه، ژنرال کاستر -مشهور به قاتل سرخپوستها- بربالای تپه‌ای به تصویر کشیده شده اسلحه‌ای بردست، باد در موها و محاصره بین سرخپوستها. نگارنده بعد از مدتها سرکردن با این ترانه به این نتیجه رسیده است که قصد شاعر از بازسازی این صحنه به ظاهر بی‌ربط با مضمون ترانه، پیشنهاد راه‌حلی محکوم به شکست است: چاره سیل خاطره‌ها، زمزمه‌ها، یادها، یادآوری‌ها و دریک کلام بومیان مقیمت،بی‌رگی و قساوتِ کاستر است.  اینجا نیل یانگ با آن کلاه کابویی‌اش، هارمونیکا را کنار گذاشته و ساز الکتریک به دست بر بالای استیج، تجسم ژنرال کاستر وینچستر دردست است. همانی که عاقبت در آخرین رشته نبردهایش "لست استند" حریف سرخپوستها نشد و  از پا درآمد. 
روح زمانه که کشته شد، دیگر بخشی از هویتمان، ریشه‌مان هم از بین رفته.  

[+]

۲۳ آذر، ۱۳۹۱


It's four in the morning, the end of December...

می‌گویند بایستی در حال و هوای مضمون یک اثر هنری باشی تا بگیردت. گاهی هم حداقل بودن در جایی آن نزدیکی‌ها برای یک حواس تندوتیز کافی است.
کوهن از شعر به موسیقی رسید. برعکس دیلان. چندتایی رمان و مجموعه اشعار منتشر می‌کند و خیلی دیر -بعد از سی‌سالگی - به سمت موسیقی می‌رود. اما شناخت اولیه من از لِنی به عنوان خواننده بود تا شاعر. 
دوسال پیش همین روزها بود که آمدم این ولایتٰ، زادگاهش. در کتابخانه مکتب‌خانه‌مان ردیفی یافتم مخصوصش. پر از کارهای خودش و نقدشان. ترم اول کلن یک چندتایی کتاب مربوط به رشته خودم امانت گرفتم و بقیه همه کتابهای آن ردیف. بعد از خرید سازِآکوستیکم، مشغول "هاله‌لویا" شدم. آن چهار ماه نکبتِ ترمِ اول خیلی‌سخت گذشت. حال و هوای کارهایش با آن زمانهایم سنخیت عجیبی داشت و سرگرم بودن به اشعارش جزء معدود کارهایی بود که ارضایم می‌کرد. و شاید وسیله‌ای برای دوام آوردنم. کم‌کم دیگر کوهن خواننده و آهنگساز برایم کم‌‌رنگ شد و بیشتر به عنوان شاعر شناختمش. یک‌سری از آثارش واقعن سنگین بودند و فقط با خواندن نقدها و تحلیل‌ها قابل درک‌کردن بود. ترانه‌هایش بمرور برایم شخصی شدند. فقط ماند آرزوی دیدنش. شنیدن زنده کارهایش. هرچند آدرس خانه‌اش را هم به عنوان آلترناتیو پیدا کرده بودم. چندسال قبل در یکی از اجراهایش ازحال رفته‌بود و می‌ترسیدم با آن سن بالا دیگر توان تور گذاشتن و اجرا نداشته باشد. چند وقت قبل اخباری پخش شد مبنی برکلاه‌برداری مدیر برنامه‌هایش و طبعن مشکلات مالی پیرمرد. وقتی آلبوم جدیدش "Old Ideas" بیرون آمد احتمال تورگذاشتنش بیشتر شد. بالاخره حدود دوهفته پیش بود که طبقه دوم "بِل سِنتر" نشسته بودم، خیره به استیجی که با تصویر نقاشی‌های خودش از کتابِ اشتاق تزئین شده بود، و منتظر. جای خیلی‌ها را خالی کردم.
با چند دقیقه تاخیر اعضای بند بالا آمدند. سالن تاریک شد و پیرمرد به حال دو وارد شد و درجا با "دنس می..." را شروع کرد. باور کردنی نبود. صدایش طبعن کمی افت کرده بود، با این‌حال دینامیک و انرژی‌ش حداقل بیست سال جوانتر می‌زد. غیر از سه-چهار قطعه از آلبوم جدیدش بقیه همه از کارهای شناخته‌شده‌اش بودند. کنسرت نزدیک به سه‌ساعت طول کشید و دیگر قطعه‌ای نبود که مشتاق شنیدنش باشم و اجرا نکرده باشد. اما حالتهایش در حین اجرا جالب بود. مثلن وقتی پارت وکالش تمام می‌شد و نوبت گروه کرش می‌شد یا اگر نوازنده‌ای قطعه سلویی داشت، کلاهش را برمی‌داشت و به سمتشان می‌ایستاد. اما آسِ گروهش پیرمرد دیگری بود از بارسلونا بنام "خاویر ماس" که سازی دوازده‌سیمه داشت با قیافه و صدایی شبیه "عود". تکنوازی پنج دقیقه‌ای‌اش در مقدمه ترانه "Who by fire"  حال و هوای کار را شرقی کرد و جمعیت را بهم ریخت. با همین ساز یک‌اجرای تازه‌ای هم از "پارتیزان" داشت، کولاک. کوهن هم هرموقع نوبت به اجرای خاویر می‌شد کلاهش را برمی‌داشت و می‌رفت جلویش زانو می‌زد. خلاصه که بنظرم این دونفر صحنه‌گردان مجلس بودند. یک‌جا هم کوهن بی‌مقدمه شروع کرد به دکلمه کردن ترانه " A Thousand Kisses Deep". و خب اینجا بود که تنها صدایی که درسالن می‌پیچید آوای آسمانی این بشر بود. همین‌جور که داشت بیت به بیت ترانه را می‌خواند چنان جوی بر سالن ایجاد شده بود که من ترسیدم اگر امر کند که خودمان را پایین بیندازیم توان سرپیچی از دستور نباشد. 
کنسرت تمام شد و اگر هوا خوب می‌یود پیاده برمی‌گشتیم. تا چند روز حس و حال خوبی داشتم. یک‌چیزی در مایه‌های اثر سونای بخار با رایحه اکالیپتوس.   

۱۰ آبان، ۱۳۹۱




C'est la vie
Have your leaves all turned to brown
Will you scatter them around you
C'est la vie
[+]

1- بنا به عادت قرارهای بعدازظهر سه شنبه جمشیدیه، آمدم خانه جدید را نزدیک تنها تپه شهر –مونت رویال- گرفتم بلکه برنامه سابق احیا شود. عکس بالا برای دوهفته پیشش است. این روزها را می‌شود درحالی که پا تا مچ دفن در برگ است درش پیاده‌روی کرد. مناظرش طیف رنگ است. به تصویر کشیدنش نقاشی می‌خواهد و ترکیب بی‌شمار رنگ. هر چند کمتر از یک ماه دیگر یک تکه ذغال برای کشیدنش کافی است. این تغییر دراماتیک مناظر گاهی نیاز به هفته و ماه هم ندارد. هفته پیش جمعه بود یا شنبه، بعد از ظهر بعد از چندساعت بارندگی رنگین کمان کاملی درست شده بود که همه اهل ساختمانمان را کشانده بود بیرون. به ده دقیقه نکشید که کم‌کم محو شد. افق صورتی شد و هوا تاریک. 
قدیمها گذر زمان را موقع خالی کردن آب کولر حس می‌کردم. اما اینجا موقع جابجائی لباسهای تابستانی و پشمی.
  
2- سر خیابان این خانه، سینمایی است که عمدتن فیلم کلاسیک نمایش می‌دهد. برنامه‌های هفتگی دارد برای مرور کارهای فیلمسازان و بازیگران. چند ماه پیش لورنس عربستان را نمایش داد. بعدش کارهای کوروساوا را کاور کرد و مارلون براندو. دوهفته پیش که از کنارش رد شدم دیدم نوبت به کوبریک رسیده و شاینینگ. یعنی تقریبن تمام کارهایی که دوست داشتم روی پرده ببینم را درعرض چندماه اکران کرده بود. مثل این بود که آرشیو فیلمهایم را از آن انباری سه راه طالقانی برداشته باشند بیاورند اینجا و طبق آن برنامه پخش بریزند. اما با جیب خالی و کوه کارهای عقب‌مانده و فکر مشغول فقط نگاه حسرت‌بار می‌ماند و سری که می‌خواهد به دیوار کوبانده شودهمخانه سابقم عادت داشت درین مواقع بپرسد: "این بود آرمانهای ما؟"

3- روز ایده‌آلم با راک شروع می‌شود. ظهر وعصر به فولک و غروب و معمولن بعد از شام به کانتری و اگر خیلی خوش شانس باشم بلوز به آخرین لحظات قبل از خواب می‌رسد. اما گاهی این روند معکوس می‌شود. گاهی صبح که چشمم را باز می‌کنم می‌دانم امروز سوخته است. بلوز، که نه آمدنش دست خودم است نه رفتنش. 


۱۰ مهر، ۱۳۹۱

"Well-spent day brings happy sleep"
Da Vinci

 خستگیِ دورخود چرخیدن و درجا زدن برایم ختم به خواب راحت نمی‌شود. از روزم باید راضی باشم و تعریف این رضایت برای هر روز کیفیت خودش را دارد. گاهی که حسِ جداشدن از رختخواب نیست، فکر ته خط، آخرشب را می‌کنم. جواب می‌دهد و کنده می‌شوم.  




The maestro says it's mozart 
But it sounds like bullshit

اینجا بخاطر زمستانهای خیلی سرد و تابستانهای خیلی گرمش، معمولن ساختمانها دو درِ ورودی سنگین دارند. عادتی که ملت دارند این است که موقع باز کردن در، دستشان را به در نگه‌ می‌دارند تا دست نفر پشت سر به در برسد و لازم نباشد دوباره بازش نکند. خیلی وقت‌ها هم این حالت بدون این که کسی پشت سر باشد اتفاق می‌افتد. یعنی عادت دارند در را که باز کردند قدمها را کند کنند و همینطور که جلو می‌روند دستشان به در کشیده شود که برای چند لحظه بیشتر باز بماند. و خب وقتی دستت پر از کیسه‌های خرید باشد این کمک بزرگی است. مساله دیگر طرز ایستادنشان روی پله‌برقی است. در ایران تابلوهای "راه‌رفتن ممنوع" کنار پله برقی معمول است. اینجا کسانی که ایستاده‌اند سمت راست پله‌برقی می‌ایستند و کسانی که عجله دارند از سمت چپ بالا و پایین می‌روند. این‌ است که اگر سمت چپ بدون حرکت بایستی، معمولن می‌خواهند که راه را باز کنی.

اما تفاوت اصلی درخیابان‌ها است که هر چهل-پنجاه متر سرهربلوک و تقاطع، چراغ عابرهایی بعضن طولانی مدت دارند که قانونن رد کردنش جریمه دارد. بهمین خاطر معمولن یک پیاده‌روی مختصر با توقفهای پیاپی همراه است. البته آخرهای شب یا در فرعی‌های خلوت خیلی‌ها منتظر نمی‌مانند. مشکل من این است که بعد ازاین همه مدت عادت نکردم به انتظار و سختم است. گاهی که حوصله ندارم نبود پلیس و خلوتی خیابان مجوز ردشدنم را می‌دهد. این داستان را برای آقای "ب" که آدم دنیادیده‌ای است تعریف می‌کنم. می‌گوید در آخرین سفرش به رُم، مهمان شرکت بزرگی بوده و سوار برماشین تشریفات داشتند می‌بردنش جایی. به چراغ‌قرمز که می‌رسند راننده نگاهی به چپ و راست می‌اندازد و چراغ را رد می‌کند. ادامه می‌دهد که "همین حالت را بارها در یونان هم دیده است و بعد از شباهت ایتالیا و یونان و ایران می‌پرسد. بدون مکث ادامه ‌می‌دهد که قانون برای کشورهای با تمدن زیر هزارسال‌ است. جاهایی که مردمشان هنوز صلاح خودشان را نمی‌توانند درست تشخیص بدهند. قانون بدرد همین‌ها هم می‌خورد. ماها که تمدن چند هزارساله داریم دیگر قوه تشخیصمان بصورت ژِنتیک انقدر رشد کرده که نیازی به قانون نداشته باشیم." دست آخر هم یک لبخند نیکلسن‌وار تحویلم می‌دهد. 
خب، نتیجه تئوری آیرونیکِ آقای ب این‌ شده که حس عذابِ وجدان وسرافکندگی درحین قانون گریزی، جای خود را به سربلندی و افتخار داده‌است.

  

۲۳ شهریور، ۱۳۹۱

از کل سنتوری یکجایش را خیلی دوست دارم. آنجا که دیگر به نزدیکی‌های ته خط رسیده. آمده در پارک یا نمی‌دانم کجا چادری زده و قابلمه‌ای گذاشته روی گاز پیک‌نیکی و مشغول سوسیس سرخ کردن است. گاهی هم بلند می‌شود برای کفترها چیزی می‌ریزد. از آن دور دو تا معتاد در هیبت زامبی نزدیک می‌شوند. می‌نشینند، زانوبغل می‌کنند و چشمشان را به قابلمه می‌دوزند. سنتوری هم می‌آید دست هرکدام‌شان لقمه‌ای می‌دهد. هنوز غذای نفر دوم را نداده که سه نفر دیگر هم به جمع اضافه می‌شوند. این جماعت برای سنتوری عاقبت مسیری است که درگیرش شده. آینه‌ای از آینده نزدیک. با این حال قسمت کردن غذا، خبر از زنده بودن عزت نفسش درعین فلاکت می‌دهد. 
هر بار که صدای چاووشی را می‌شنوم یاد این صحنه می‌افتم که هم‌زمان می‌خواند "رفیق من سنگ صبور غم‌هام..."

  

۱۹ شهریور، ۱۳۹۱

Rachel's Song 
Vangelis

چکه‌های آب
اراده رو به زوال
حفره‌ای در سنگ
 تردیدهای رِیچل


Scarborough Fair
Simon and Garfunkel

بوی شوید از برنج‌ درحال دم‌کشیدن بلند می‌شود، همزمان صدای سازآکوستیک در گوشم می‌پیچد.

۱۵ شهریور، ۱۳۹۱

نشانی از شر

سالهای آخر جنگ بود. یک بار شوهرخاله‌ام که دکتر بود از جبهه یک‌راست آمده بود خانه‌مان. یک سری آمپولهای سبز رنگ نشان‌مان داد که بصورت اتوماتیک کار می کرد. یک پیچ زرد رنگی یک طرف داشت که باز می‌کردی بعد با یک فشار کوچک سوزن بیرون می‌آمد و اتوماتیک مخزنش را پمپ می‌کرد. تعریف می‌کرد که این نوع سرنگ برای مواقع اضطراری ساخته شده و اکثر سربازها یکی درجیبشان دارند که در حمله‌های شیمیائی بعد از گذاشتن ماسک به خودشان تزریق می‌کنند. بعد یک تاکیدی هم روی قدرت سوزنش کرد که از هرجسم سختی عبور می‌کند و مهم نیست چه جور لباسی پوشیده باشی، سنگ هم جلویش باشد کار خودش را می‌کند.
گمانم پنج- شش سال بعد از آن ماجرا بود که یکی از این سرنگها را که احتمالن تاریخ مصرفشان هم گذشته بود گیر آوردم. می‌خواستم ببینم آیا سوزنش توان نفوذ در موزاییک کف اتاق هم دارد یا نه. این بود که فرش اتاقم را کنار زدم و سرنگ آتروپین دردست کف زمین نشستم تا قدرت سوزنش را در عمل ببینم. پیچ زرد را باز کردم و آمپول را عمود بر زمین گذاشتم. برای این‌که قدرتش بیشتر شود دستم را تا جایی که می‌توانستم بالا بردم و محکم کوبیدم رویش. سوزِش آنی کف دستم نشانه عاقبت اسف‌بار آزمایشم بود. ظاهرن آمپول را سرو ته گذاشته بودم. سوزنی که قرار بود زمین را سوراخ کند وارد دستم شده بود و قبل ازینکه بفهمم ماده تاریخ‌مصرف گذشته‌اش را هم تزریق کرده بود. درد آنچنانی نداشتم فقط بهت زده بودم که چطور شد که این‌طوری شد. از آن بدتر نمی‌دانستم به مادرم چه بگویم. همینطور که آمپول ازدستم آویزان بود رفتم آشپزخانه و گفتم: "شیمیائی شدم". مادرم سوزن را از دستم بیرون کشید و مدرک جرم را داخل کیسه فریزر انداخت و راهی خانه خاله شدیم. شوهرخاله‌ام هم مرام گذاشت و نپرسید از کجا آوردمش. یک قرص خواب‌آور داد و خوابیدم. صبح روز بعد از شوک بیرون آمده بودم. اما یادم می‌آید شب قبلش دهانم کامل خشک شده بود و هر قدرآب می‌خوردم فایده‌ای نداشت. ظاهرن یکی از عوارض کوتاه‌مدت آتروپین بود. 

 اقتضای کودکی و نوجوانی حماقت‌هایی است از جنسِ بارت سیمپسون. بکن‌نکن‌ها هم دراین دوره تاثیر معکوس دارد. این‌است که کلن بچه بزرگ‌کردن چقدر دل‌گندگی می‌خواهد.

۱۱ شهریور، ۱۳۹۱

یک سری دستورات و فرمولها هستند که برای همه کم‌ وبیش جواب می‌دهد. مثل "بهترین استراحت، تغییر کار است". وقتی روی یک‌ مساله‌ای خیلی‌وقت ‌می‌گذاری و احساس می‌کنی به بن‌بست رسیده‌ای باید برای مدتی رهایش کنی. بعد دوحالت پیش می‌آید: یا راه‌حل در یک موقعیتی که اصلن فکرش را نمی‌کردی به ذهنت می‌رسد یا وقتی دوباره بعد ازمدتی برمی‌گردی و از کل به جزء موضوع را بررسی می‌کنی، قبل ازاینکه به آن شاخه نهایی مشکل برسی، یک روش نزدیک‌شدن متفاوت، مساله را حل‌شدنی می‌کند.
اما یک سری روش‌ها آدم با آدم فرق دارد و شخصی است و درمورد همه جواب نمی‌دهد. زندگی آدم حسابی‌ها را که می‌خوانم معمولن یک خصوصیت مشترک درشان می‌بینم. خودشان را، رفتارشان را خوب می‌شناسند. اینها آدمهایی‌اند که ذره‌بین بر زندگی‌شان می‌اندارند و نسبت به احساساتشان شارپ‌اند و از رفتارشان فیدبک می‌گیرند. قابلیت‌هایشان را می‌شناسند. زندگی‌شان تکنیک‌ دارد. سبک دارد. طبعن سلیقه‌شان هم خاص است. اصالت فکرشان قابل احترام است.
بعنوان یک خواننده آماتور، یک تعداد کمی وبلاگ می‌شناسم که نویسنده‌هایشان سبک نوشتن خودشان را داشته‌اند و دارند. تاثیر آنچنانی از کسی نگرفته‌اند. نوشته‌های‌شان را هر جا بخوانم می‌شناسم. آنجا که اِبی از آن کهنه درخت می‌گوید که تنش "غرقه‌ی برف است" و از "حیثیت این باغ" می‌گوید، بنظرم مصداقش اینجاست. 

۰۵ شهریور، ۱۳۹۱




"مَد مِن" کشف تابستانی‌ام بود. یکی از بهترین سریال‌هایی که دیدم. هرچند که از سیزن چهار به بعد دور می‌گیرد و هرقسمت کیفیت یک فیلم سینمائی پیدا می‌کند. "دان دریپر" با بازی "جاناتان هَم" شباهت عجیبی به جرمی برت دارد. چشمانش همان کیفیت تیزی و ذکاوت را دارد. هرچند شرلوک هلمز ارتباط  چندانی با زنها نداشت اینجا دان سنگ تمام می‌گذارد.
سریال، فستیوال الکل و سیگار است. استارت روز کاری با قهوه است و ادامه بر عهده مینی باری است که گوشه هردفتری هست. بخصوص درمورد دان و راجر بنظر می‌آید نصف وقتشان را مشغول باز و بستن بطری هستند. بیشتر داستان در محیط کاری یک شرکت تبلیغاتی دهه شصت تصویر شده. مسیر پیشرفت شخصیت‌ها، حساسیت روی فیش حقوقی همکاران، پاداش، چانه‌زنی و درخواست اصافه‌حقوق، دور زدنها، زیرآب‌زدنها، کار گرفتن، راضی نگه‌داشتن یا از دست‌دادن کارفرما و... همه مسائلی که در تمام شرکتها و ادارات کم وبیش برقرار است را خیلی خوب نشان می‌دهد. اما بستر داستان مروری دارد بر اتفاقات مهم تاریخی: مارتین لوترکینگ، کندی و بحران موشکی کوبا، قتل کندی، مرگ مونرو، ویتنام...

جائی "کنراد هیلتون" با دان آشنا می‌شود و نشان می‌دهد که می‌خواهد کار تبلیغاتی هتلهایش را به او بسپارد. داستان که جلو می‌رود قصد و غرض اصلیش را نشان می‌دهد: تنهائی و درماندگی و نیاز شدید به داشتن همصحبتی مثل دان. کلن رابطه این دو از همان شروع مثل شطرنج می‌ماند. صحبت‌ها و حرکت‌ها بقدری حساب شده و هرکدام درجهت خود است که نمی‌شود یکبار دیدشان.  مخصوصن آن سکانسی که هیلتون صبح اول وقت می‌رود در دفتر دان پشت میزش منتظر می‌ماند. این است که بنظرم سریال "بازی بزرگان" است. یک جای دیگر "داک" می‌خواهد نظر سنت‌جان مدیر شرکت پی.پی.ال را برای خرید شرکتشان جلب کند. یکی از شرطهایش هم این است که بعنوان مدیر جدید شرکت انتخاب شود. سنت‌جان می‌خواهد شرکت را بخرد اما داک را هم نمی‌خواهد. می‌آید برای داک که چندوقتی است الکل را کنار گذاشته یک باکس جینِ‌گرانقیمت می‌فرستد تا روز جلسه نهائی عکس‌العملی که می‌خواهد از داک ببیند و بهانه‌ای دستش بدهد برای کنار گذاشتنش.

بنظرم اپیزود "سوت‌کیس" -سیزن چهار اپیزود هفت- بهترین قسمت سریال است. داستان درباره "استقامت واستحکام" است و پیاده کردن این مضمون در طرحی برای سامسونت. اما دان پیغامی داشته‌است که باید با جایی تماس بگیرد. توانش را ندارد. می‌داند چه خبری در انتظارش است و قدرت مواجه شدن ندارد. شب بین خواب و بیداری زنی را در هاله‌ای می‌بیند. زن،  "آنا" است تنها کسی  که دان را واقعن می‌شناسد. هر بار این قسمت را می‌بینم و آن زن را چمدان بدست، سامسونت بدست، آماده مسافرت، آماده رفتن می‌بینم مو برتنم راست می‌شود. روز بعد دان سرحال است و طرحی برای سامسونت روی میزش است عالی. مفهوم سرسختی تمام و کمال نشان داده می‌شود.


اما از موسیقی چه بگویم که طبعن الدسانگ است و متعلق به همان دوره و حال وهوا: سایمون اند گارفانکل، دیلن، سیناترا، لویی آرمسترانگ، بیتلز، رولینگ‌ستونز. 

۲۹ مرداد، ۱۳۹۱

لایه‌های توهم 

در سلطان کمدی، روپرت پاپکین –دنیرو- آرزو دارد روزی مثل جری لنگفورد –جری لوییس- شومن شود. درخیالاتش جری را می‌بیند که برای چند هفته ای که کاری برایش پیش آمده درحال التماس کردن به روپرت است تا شاید قبول کند شو را در نبودش ادامه دهد. درمیان این تصورات صدای فریاد دائمی مادرِ روپرت -خارج از تصویر- بر سرش بلند است و نوار تخیلاتش را دائمن پاره می‌کند. اواخر فیلم آنجا که روپرت بالاخره موفق می‌شود به‌زور جای جری را در شو بگیرد، در آن وراجی چند دقیقه‌ای‌ش می‌فهمیم مادرش سالها قبل مرده و آن صداهای فریادِ در خانه هم بخش دیگری از تصوراتش بوده. 

گمانم ذهن وقتی توهم‌ساز می‌شود که پذیرش واقعیت برایش به‌هیچ‌وجه ممکن نباشد. آدم متوهم نتیجه یک روح کم‌آورده است و یک حقیقت غیر قابل کنار آمدن. آدم‌ها درزمان شکست برای ترمیم اعتماد بنفس مخدوش‌ شده‌شان نیاز به هم‌صحبت دارند. می‌خواهند نظروتحلیل یک نفر خارج از ماجرا را بدانند. درعین حال نمی‌خواهند اعتماد بنفسشان بیشتر آسیب ببیند. می‌آیند داستان شکست را جوری تعریف می‌کنند که عملن نقشی در آن نداشته باشند. می‌خواهند با تغییر واقعیت در روایت، همدردی دیگران را برای خود تضمین کنند. بعد وقتی همین روایت را برای چند نفر تعریف کرده‌اند کم‌کم اعتمادبنفسشان ترمیم می‌شود. کم‌کم اصل اتفاق را فراموش می‌کنند و همانی که دائم تکرار کرده‌اند به عنوان اصل داستان بخاطر می‌سپارند. از آنطرف بخاطر فرار از ریشه‌یابی درست، دوباره همان داستان شکست اتفاق می‌افتد و تکرار سیکل. این‌طور می‌شود که لایه بر لایه بر توهماتمان اضافه می‌شود.

۲۷ مرداد، ۱۳۹۱

 ...ورنج‌هایت تنها سایه‌ای است از زخم‌هایم*

یک. بعد از چندسال می‌دیدمش. فوتِ پدرش را که تسلیت گفتم، از درو دیوار خانه گفت که همه شده بهانه‌ای برای یادآوری. اما بیشتر از همه فکر کردن به آن دکتر اذیتش می‌کرد. ظاهرن پدرش یک آزمایش ساده را به دکتر نشان داده و آن هم آمده بدون این که به همراهش بگوید مستقیم گفته "مشکوک است به سرطان خون". پدرش چند ماهی می‌شد که رفته بود اما از فکر آن دکترِ "نفهم"  بیرون نمی‌آمد.

دو. می‌دانستم تنها برادرش اوایل جنگ شهید شده اما نمی‌دانستم چطور. یک بار از مسیر کارگاه رفتیم دماوند و نمی‌دانم چه شد که خودش شروع کرد به گفتن. اسم عملیات را یادم نیست اما ظاهرن گردانِ برادرش محاصره بودند. عراقی‌ها از صبح شروع می‌کنند به کوتاه کردن سنگر ایرانی‌ها با آتش مستقیم تانک. بعدازظهر دیگر کار تمام بوده. تعریف می‌کرد یک روز درمسیر خانه، ماشین سپاه را دیده که سر کوچه ایستاده. دونفر از ماشین پیاده می‌شوند و مستقیم می‌آیند طرفش. آدرس خانه را می پرسند. کارشان را می‌پرسد و خبر برادرش را می‌گیرد. وقتی می‌بردشان دمِ خانه، دررا باز می‌کند و تو می‌رود، تازه می‌فهمند خبر را به که داده‌اند.

سه. اقتضای این دنیا نزول مصیبت گاه و بی‌گاه است. فرق چندانی بین فوکوشیما و اهر نیست. مهم نیست که چقدر خانه‌‌ها دربرابر زلزله مقاوم باشند. سونامی می‌آید و خانه‌ها را از پای‌بست می‌کند ومی‌برد. قایق چند تنی را بلند می‌کند و بر سقف خانه‌ فرود می‌آورد...در مواجهه با این رویِ بی‌رحمِ طبیعت، ساده‌ترین واکنش پاک‌کردن صورت مساله و محکوم کردن کوچکترین و آخرین حلقه این بی‌رحمی است: کسی که بی‌پروا واقعیت را می‌گوید، عکاسی که بی‌پرده عکس می‌گیرد. اما برای آن‌که خارج از گود ایستاده، نتیجه نظاره کردن فاجعه، یادآوری آن روی سکه دنیاست. درعین حال درگیری‌ها، خواسته‌ها، دغدغه‌ها و گرفتاری‌های حال‌مان را مسخره، پوچ و بچه‌گانه جلوه می‌دهد. 

چهار. عکس‌ها را دیدم آمدم از تجربه خودم بنویسم منصرف شدم. قدیم‌ها می‌گفتند درد اگر درد باشد، جارزدنی نیست. این‌که در کوله بار نگفتنی‌ها قسمتی هم برای رنج‌ها کنار باید گذاشت برای وقتش. اگر عمری بود، بخت‌ِ یاری و زمزمه‌ای و گوشِ محرمی.


 * Leonard Cohen
Avalanche - Songs of Love and Hate

۱۹ مرداد، ۱۳۹۱

به یک زمان و مکانی که می‌رسی دیگرباید قله ای را زده باشی. قابلیتهایت را برای خودت اثبات کرده باشی. باید کاری کرده باشی که اعتمادبنفست را واقعی کرده باشد. اگر هنوز آویزان باشی و پی این شاخه و آن شاخه، در یک اتاق بند نمی شوی. نمی‌توانی تنها جایی بمانی. تنهایی، گردنت را می‌گیرد و متوجه این خودی که ساخته‌ای می‌کند. همنشینت می‌کند با این شخصیت.
به خانه جدید آمده‌ام. برای بار سوم دراین ده-دوازده سال، تنها خانه گرفتم.


گفته‌اند‌ مراسم خاک‌سپاری موتزارتِ جوان‌مرگ دریک روز طوفانی بوده. بخاطربارندگی شدید، تشییع‌کنندگانش -احتمالن شامل شاگردان و همکاران و طرفدارانش- جنازه‌اش را میانه راه رها می‌کنند و برمی‌گردند، طوری که روز بعد معلوم نمی‌شود چه بلایی سرش آمده و کجا دفن شده. 

۱۴ مرداد، ۱۳۹۱

Leave us helpless, helpless, helpless

یک. ترانه‌ای دارد نیل یانگ درباره شهری درشمال اُنتاریو. از زادگاهش می‌گوید و میل همیشگی‌ش به رفتن، از سایه‌هایی می‌گوید که پرندگان آسمان روی چشمانمان می‌اندازند. بعد نوبت به حکایت غل وزنجیر و می‌رسد و درهای بسته. آنجا هم که دیگر کلمات کاری از دستشان بر نمی‌آید، سازدهنی ادامه می‌دهد. این ترانه‌ای بود که مرا درگیر نیل یانگ کرد.

دو. چند هفته پیش دوستم برنامه ای داشت در واترلو و پیشنهاد کرد همراهش بروم. جیپی کرایه کردیم و یک روز صبح نیل یانگ در گوش، داشتیم مسیر انتاریو را بسمت جنوب می‌راندیم. مسیر طولانی بود و هوا که کمی بهتر شد سقف ماشین را بازکردیم. حدس می زدم جریمه داشته باشد ولی نتوانستم جلوی خودم رابگیرم و رفتم پشت بام نشستم تا وزش باد را لای این چند لاخه موی باقیمانده حس کنم. روز دوم دوستم را دانشگاه رساندم و تا اتمام کارش پنج-شش ساعت وقت برای گشتن داشتم.  جی.پی.اس را زدم و یک‌جایی به اسم "وینگز آوپارادایز" را پیشنهاد داد. چند کیلومتری رانندگی کردم تا رسیدم. از دور بچه مدرسه‌ای‌ها را دیدم که تو می‌رفتند. پشیمان شدم که برگردم. اما گفتم حداقل یک نگاهی بندازم. رفتم تو. در دیگری بود پشت ساختمان که به یک گلخانه باز می‌شد در گلخانه تعداد زیادی پروانه مشغول ول گشتن بودند و بچه های کوچک بدنبالشان. آنجا را مثل تکه‌ای از جنگلهای انبوه آمازون ساخته بودند. قطرات ریز آب از بالا اسپری می‌شد روی درختهایی با برگهای پهن. آن وسط هم برکه‌ای بود و آبشار و ماهی و لاک پشت و یک سری جانور دیگر. یک محلی هم بود سمت چپ که پیله‌ها آویزان بودند و پروانه‌ها یکی یکی بیرون می‌آمدند و پرهایشان را خشک می‌کردند. یک سری کیت هم ساخته بودند برای فروش که شامل یک باکس شیشه‌ای وچند تا پیله و متعلقات پرورش پروانه بود. یادداشتی هم بود که می‌گفت اگر پروانه خودش به تنهایی پیله را سوراخ نکند و با کمک بیرون بیاید عمرش به چند روز نمی‌کشد.

سه. قدیمها کتابی داشتم مصور که طرز شکار پروانه را با تور یاد می‌داد. محل کار پدرم زیر پل حافظ یک حیاط بزرگ داشت و انبوهی گل و گیاه. روزهایی که مرا با خودش می‌برد کارم این بود که  یک کیسه فریزر برمی‌داشتم و می‌افتادم دنبال پروانه ها. یک سری‌هاشان را راحت می‌شد گرفت. کافی بود وقتی نشسته‌اند انگشت شست و اشاره‌ات را خیلی آرام و از پشت نزدیکشان ببری و دریک آن انگشتانت را ببندی. یادم می آید آنها که پرشان سفید بود آی‌کیو پایین‌تری داشتند و راحت‌تر بود گرفتنشان. یک سری‌ها هم سبز سیر بودند با حاشیه های مشکی که گرفتنشان اعصاب قوی می‌خواست.  ظهر که می‌شد یک مشت گل هم می‌ریختم درکیسه که به‌خیال خودم از گرسنگی نمیرند. اما بعدازظهر وقت برگشتن به خانه پدرم مجبورم می‌کرد آزادشان کنم.

چهار. یک نیل یانگ دهه شصت می‌خواهم بیاید ترانه‌ای بنویسد از کسی که زندگی و عادتش شده باز کردن غل و زنجیر. این که در که باز می شود دیگر حس رفتن ندارد. 


۰۵ مرداد، ۱۳۹۱




خانه دروازه شمیران

یادم می‌آید حیاط بزرگی داشتیم و باغچه‌ای پراز گل رز و پیچک بزرگی که دیوار پهن روبرو را چسبیده بود و صدای فریاد کتک خوردنِ دوستم از خانه کناری که گه‌گاه بلند بود. گاهی مشتی لوبیا وعدس زیر خاک می‌کردم و چندروزی آب می‌دادم. سبز که می‌شدند ولشان می‌کردم تا خشک و زرد می‌شدند و دوباره تکرار همین روند. گاهی هم با ارزن مسیری می‌ساختیم تا پای تشت. نخ به چوبی می‌بستیم و پایه می کردیم زیر آن تشت. بعد نخ دردست می‌رفتیم و از پنجره زیرزمین منتظر کفترچاهی‌" می‌ماندیم. وقتی همین‌جور نوک می‌زدند و جلو می‌آمدند روزمان ساخته می‌شد. آب‌گرمکن نفتی بزرگی داشتیم و بخاری چوبی و کرسی که شبها جای خواب بود و روزها میدان جنگ. یک انباری تاریک و سرد و پرازسوسک هم زیر آشپزخانه‌مان بود. این خانه با آن تاقجه‌های سبزرنگ و بزرگ و قدیمی‌اش، تا ده‌سالگی‌ام خانه‌مان بود.
کوچه‌مان از دوطرف شیب داشت و جوی آبی وسطش بود که فوتبال را برایمان زهر می‌کرد. ساختمان‌های اطراف همه آجری و یک‌دست بودند. یک خانه بزرگی هم بود درآن همسایگی‌ که صاحبش پیرمردی بود بنام "زنگی". این بود که گاهی اسمش را که روی شاسی کنار خانه‌اش می‌دیدیم مجبور می‌شدیم زنگ بزنیم و فرار کنیم. خدابیامرز با پدربزرگم جلسات سنجدخوری داشت. بستنی فروشیِ "گل سرخ" سرکوچه‌مان بود و بقالی "آقارضا"  با پیشخوان بلندش آن کنار. مغازه‌اش همیشه پر بود از شیشه‌های شیر با عکس گاو نی برلب. از قیمت اجناس نمی‌خواهم بنویسم که داستان کمتر پیرمردی شود. کنارش اسباب‌بازی فروشیِ "فرهنگ" بود با آن بوی خاص مغازه‌اش و صاحب اخمویش که می‌دانست اگر بچه‌ای تنها می‌آید خریدی درکار نیست. کارت‌های بازی ماشین و هواپیما داشت و ایروپولی و فتح پرچم. کنارش نان سنگکی بود و ازینجا مسیر دوراهی می‌شد. یک سمت می‌رفت چهارراه خورشید و می‌رسید به کبابی معروف کنار مسجدش. آن یکی هم می‌رفت به تقاطع کوچه کیوان و عمارت بزرگ نگهداری از بچه‌های بی‌سرپرست و جلوتر به "دروازه شمرون" و چراغ قرمز طولانی‌ش، مسجد فخر و ساختمان پرچم. زیر ساختمان پرچم هم یک لبنیاتی بود که  شیر باز می‌فروخت.

آیتمهای فوق‌الذکرهرکدام داستان دارد اندازه یک پست. از آن خانه که بلند شدیم فقط یکی دو بار دیگر رفتم آن سمتها. دیگر از آن زاویه دید پایین به بالا خبری نبود و همه چیز کوچکتر به نظر می‌رسید. ساخت و ساز ایستگاه مترو که شروع شد خیابان "همایون ناطقی" هم تهش کور شد و دیگر گذرم نیفتاد آن‌طرف‌ها. اما غیر ازاین عمدن هم نمی‌خواستم آنجا را دوباره ببینم. وقتی از جایی می‌روی در ذهنت آن مکان را در آن بازه زمانی متوقف می‌کنی. این است که هنوزهم فکر کنم صبح‌ها "آقارضا" با آن قارقارکش از کوچه می‌گذرد و کرکره مغازه را بالا می‌دهد. هنوز هم بستنی گل سرخ پر از بچه‌ هست و هرکدام با مشتی پول خرد و لب و لوچه‌ای خیس، منتظر کیسه‌های آلوچه‌ ترش و کثیفش اند. اما از همه مهمتر دوست دارم فکر کنم آن خانه استخوان‌دار با آن دیوارهای قطورش هنوز پابرجاست. آن‌طور که "ساختمان پرچم" یا "ایران اسکرین"  فخرآباد تا دو-سه سال پیش بود. این اواخر که از پل چوبی پایین آمدم دیدم دیگر نیست

عکس ازینجا

۰۳ مرداد، ۱۳۹۱

Fata Morgana

فیتزکارلدو را خیلی وقت پیش دیدم، شاید بیست سال پیش. آن زمانها که پنجشنبه‌شب‌ها هنر هفتم پخش می‌شد. قبل از فیلم حدود یک‌ساعتی آقای منتقد سخنرانی می‌:کرد و وقتی مطمئن می‌شد که دیگر رمقی برای بیدار ماندن نداری و احتمالن اگر تا این لحظه بیدار ماندی بساط بالش و پتو را جلوی تلویزیون پهن کرده‌ای، فیلم پخش می‌شد. کلاوس کینسکی نقش فیتزکارلدو را بازی می‌کند که درجستجوی ذخایر کائوچو به آمریکای جنوبی آمده. ریتم فیلم عجیب کند بود. گمانم آنجا که فیتزکارلدو مشغول گوش دادن به اپرا در عرشه کشتی شناور در رودخانه‌ بود خوابم برد. این بود که وقتی می‌خواستم "فاتا مرگانا" یش را ببینم پیش زمینه قبلی از کارهای هرتزوگ داشتم. دیدن فیلم مثل این می‌ماند که با یک جیپ به صحرا و بیابان رفته باشی و چشمت را به تصاویر یکنواخت پنجره کناری عادت دهی. همزمان گوینده‌ فیلم متن کسل‌کننده‌ای می‌خواند درباب تاریخچه پیدایش زمین. درعین حال هرتزوگ به همین‌ها قناعت نمی‌کند و قطعه‌های "سولانگ مرین" و "سوزان" لنرد کوهن را هم چاشنی کار می‌کند و معجونی می‌سازد آرامبخش و خواب‌آور. طوری که دیدن فیلم را نتوانستم کمتر از سه‌جلسه تمام کنم. اما جلوه‌‌های بصری و شنیداری آنقدر در بی‌تفاوتی بیننده نسبت به موضوع فیلم موثر است که آخر فیلم دیگر انگیزه‌ای برای دانستن درباره تاریخ طبیعت نمی‌ماند.


گفته‌اند اگر تاریخچه پیدایش زمین را بخواهیم درمقابل مدت زمانی که بشر روی آن زندگی کرد مقایسه کنیم نسبتش مثل ارتفاع امپایراستیت است به ضخامت تمبر پستی. این است که گاهی از خودم می‌پرسم "چه چیز را انقدر جدی گرفته‌ای؟"


۲۹ تیر، ۱۳۹۱


اینجا یک سیستم تخفیف‌دهی هست در فروشگاه‌ها که می‌شود یک سری اجناس را گاهی مثلن نصف قیمت خرید. آن اوایل فکر می کردم فلسفه این کار می‌تواند تاریخ مصرف باشد یا هزینه های انبارداری. اما دلایل دیگر هم دارد. مثلن کوکاکولا همان اول تابستان شروع می‌کند به شکستن پنجاه- شصت درصدی قیمتهایش. اتفاقی که می‌افتد این است که بعد از خرید چند باکس‌، دیگر قوطی‌های قرمز راه‌شان را به سبد خریدت پیدا کرده‌اند آن هم با قیمت اصلی. یا اینکه دریک فصلی می آیند قیمت پرینترها را جوری پایین می‌آورند که نخریدنش مشکل می‌شود. برنامه این است که با فروش هر پرینتر، مشتری ثابت برای مواد مصرفی وکارتریج‌های گران قیمتش پیدا کنند. لکن مشتری‌هایی هم پیدا می‌شوند که می روند جای کارتریج، کیت شارژش را می‌خرند و یک‌سالی با یک پرینتر بیست دلاری و کیت شارژ پنج دلاری اموراتشان را می‌گذرانند و هم‌چنان بدنبال تاکتیکهای ضد حمله جدید می‌گردند که مثلن قدری اعاده حیثیت شود. 
  

۲۶ تیر، ۱۳۹۱

قدیم‌ها شوهرعمه‌ام اتاقی داشت با دری همیشه قفل. یک روز که همه جمع بودیم خانه‌شان برای کاری رفت دراتاقش و برای اولین بار چشممان به منظره‌ای افتاد فراموش‌نشدنی. کف اتاق تا زانو کاغذ ریخته بود. به نظر می‌آمد جعبه‌ای بزرگ شامل همه جور متریالی در آن چاردیواری منفجر شده‌ است. همین‌جور که خودش دراتاق دنبال چیزی می‌گشت خیلی نگران نظم اتاقش بنظر می‌آمد. گاهی برمی‌گشت و مارا بادهن باز می‌دید و تاکید می‌کرد یک‌وقت تو نیایید. فارغ‌التحصیل دهه شصت رشته مکانیک بود. بعدها درکارخانجات اکثرن، دفتر درس‌خواند‌ه‌های مکانیک‌ها را بی‌نظم تر از برق‌خوانده‌ها یافتم. البته اینها را چند وقت پیش وقتی مشغول نظاره کردن دفتراستاد چینی دپارتمان مکانیک‌مان بودم به ذهنم رسید.


اصولن طبیعت یک تیپ پروژه‌ها و یا محیطهایی بسمت به هم ریختگی میل دارد. مثلن آشپزخانه. هنوز دقیقه ای ازشستن آخرین ظرف نگذشته که دوباره فرایند پرشدن سینک شروع می‌شود. جلو بردن بعضی پروژه‌ها هم مستلزم باز بودن مقادیری زونکن و مدارک فنی است. دریک پروسه چند روزه یا چند هفته‌ای کار، اگر قرار باشد آخر هر روز مدارک را مرتب بایگانی کرد و فردا دوباره باز انرژی زیادی تلف می‌شود. این است که تا اتمام پروژه محیط کار بهم ریخته می‌ماند. اگر آخر سر، عملیات جمع کردن مدارک صورت می گیرد بیشتر بخاطر باز کردن جا برای پروژه جدید است نه مرتب شدن محیط. دسکتاپ پی سی نمونه دیگر. هر چند هفته یک بار کف‌ش را جارو می کشم فایلهای فله ای کپی یا دانلود شده را درفولدرهایشان بایگانی می‌کنم. کم‌کم عکس بک گراند مشخص می‌شود اما این کیفیت به لحظه نمی‌کشد و دوباره همان داستان.
 این است که به این نتیجه رسیدم در پس محیطهای مرتب و اتو شده آدمی است همیشه جاروبرقی بدست منتظر ریختن ریزه نان. بیکاری دل‌مشغولی برایش ساخته برخلاف جریانِ طبیعت. اصلن ازنشانه های مشغولیت بشر بهم‌ریختگی است.
گاهی که بوی عطرمردانه مخلوط در بوی سیگار بدماغم می‌خورد سخت است شخصیتی کاردرست از صاحب بو تجسم نکنم. 


People talking without speaking
People hearing without listening...



ضعف شخصیت. میل شدید به تشویق. نیاز به تایید مدام. به ساعت نکشیده داستانی که برایش تعریف کردم را می‌آید جای فاعلش راعوض می‌کند و تحویل خودم می‌دهد. از آن طرف، حرف‌هایی که برایم مهم است بهشان فکر کند و نظرش را بگوید ازین گوش می‌گیرد و ازآن یکی بیرون می‌ریزد. علاقه‌ای به تکرار یک مفهوم برای بار سوم ندارم. دوست دارد صدایش را زیاد بشنود یا زیاد شنیده شود، نمی‌دانم مشکلش کدام‌ است. راه‌حل‌ اما، سکوت است.    


۲۲ تیر، ۱۳۹۱


I haven't been this happy
Since the end of World War II

دو- سه ماهی از آشنایی‌مان نمی‌گذرد. برنامه از اول این بوده که هر موقع دلش خواست بیاید. وقتی می‌آید انتظار دارد آب دستم هست زمین بگذارم و مرکز توجه باشد. هنوز درست نمی‌دانم کلید را از کجا و کی دستش دادم اما آمدنش همراه است با صدای درام و دهل در سرم. رفت و آمدش حساب و کتاب درستی هم ندارد. گاهی چند روز پشت سرهم می‌آید گاهی بعد از دوهفته سروکله اش پیدا می‌شود. چندباری خواستم کله‌شقی کنم و نشان دهم بودنش برایم مهم نیست. برایش روشن کردم باید اول کارم را تمام کنم. نمی‌شود هربار زندگی‌ام را تعطیل کنم و فقط به او برسم. گفتم فرقی ندارد جه ساعتی بیاید فقط آخر شب می‌شود بهم برسیم اما عکس العملش باعث شد دیگر جرات نادیده گرفتنش، دست کم گرفتن غرورش را نداشته باشم. قلقش دیگر دستم آمده. درهمان نیم ساعت اول باید تمام منابع صدا و نور را ساکت و تاریک کنم. چندباری خواستم با فیلم و موسیقی، بودنش را تاب بیاورم. دیدم حضورش طولانی‌تر می‌شود. لپ تاپ، گوشی و چراغ خاموش، پرده کشیده. دوتا قرص می‌خورم و دست در دست هم می‌رویم و دراز می‌کشیم. وقتی هست هرنور کوچکی چشمم را اذیت می‌کند این است که اگر روز باشد کشیدن پرده کافی نیست و مجبورم چشم بند بگذارم. تجربه نشان داده هرچقدر کمتر به حضورش فکر کنم زودتر دست بردارمی‌شود ومی‌رود. درآن حال انفعال و درازکش اجباری، فکرم را باید آزاد نگهدارم یا به مکانهای مثلن خوشحال کننده زندگانی‌م فکر کنم. معمولن نیم‌ساعت بعد "شو" تمام می‌شود. گاهی هم خوابم می‌برد. بیدار می‌شوم و می‌بینم رفته. دیگرنه خبری از درد شدید سرم هست نه حالت انفجاری کاسه چشم راستم. انگار اصلن سردردی درکار نبوده. تحت تاثیر مخدر دارو، برمیگردم سرکارم. منتظر روزی دیگر و صدای کلید و حمله میگرنی دیگر.

۲۱ تیر، ۱۳۹۱

پدربزرگم کارمند ثبت‌ِ احوال بود گمانم. نمونه دست‌خطش را زیاد دیده‌ام. خط خوبی داشت. دردورانی کار می‌کرد که می‌شد بواسطه خطِ خوش یک خانواده را بی‌دغدغه چرخاند. مثل حالا نبوده که بعد از چند دهه درس‌خواندن بیفتی دنبال رزومه فرستادن و مصاحبه و بعد هم دائم دغدغه امنیت شغلی داشته باشی. بهرحال فکر می‌کنم از این خصوصیت درحد کمی ارث بردم. گاهی که نامه‌ای، نوشته‌ای دست‌نویس می‌فرستم فیدبکهای مثبتی می‌گیرم. هرچند ترجیح می‌دهم عکس‌العمل گیرنده را درباره محتوای نوشته بدانم تا فرم. اما می‌دانم خطِ تحریرم پخته نیست. تمام تمرینم یک سری سرمشق‌های دوران مدرسه بوده که روی "کاغذ پوستی" تکرار می‌شده. یا بعدها اگر جایی خط خوشی می‌دیدم همینطور بی‌اختیار و مخفیانه انگشت اشاره‌ام را درهوا تکان می‌دادم و سعی درتکرار خطوط می‌کردم. اما آرامش می‌دهد. گاهی شعری، مطلبی را درتکه کاغذی می‌نویسم برای خودم. همینطور که می‌نویسم حواسم هست که حرف بعدی چیست وچه ترکیبی می‌خواهم بسازم. گاهی به "یا" های کشیده و موازی دریک سطر نگاه می‌کنم و کلمات متصل به یا را چون کشتی‌های پهلو گرفته در بندر می‌بینم و کشیدگی بسمت پایین را مثل راه پله‌ ورودی کشتی. خلاصه که یک‌جور درگیری روان و ملایم ذهنی است این داستان.  

چند وقت پیش درجمعی از درس‌خواندگان و فرهیختگان بودم. یک کارت تبریک دست‌به‌دست می‌شد وهرکسی خطی می‌نوشت و تولد راتبریک می‌گفت. کارت که به من رسید به خطوط مکانیکی ایجاد شده نگاه کردم. دریغ از یک ذره انحنا و خلاقیت. اصلن نگاه به آن ترکیب چشمم را اذیت می‌کرد. همانطور که گوشم اذیت می‌شود وقتی که رپ می‌شنوم.
جان کلام، بعنوان آدمی اُلدفشن، معتقدم چشم را نباید عادت به بدترکیب‌ها داد. 

۱۱ تیر، ۱۳۹۱

پینتا، نینا، سانتا ماریا*

مدتها بود می‌خواستم "تسخیر بهشت" را ببینم. بخاطر موسیقی ساخته ونجلیس‌ش - یا درستش ونگِلیس-  و آن صحنه معروف زانوزدن کریستف کلمب درساحلِ رسیدن. با اینکه شخصیت‌های فیلم ضعیف کار شده‌اند و عمقی ندارند، اما داستان درگیرم کرد. این‌که با سه‌کشتی -پینتا، نینا، سانتا ماریا- و تدارکات و لوازم ناوبری محدود، جان خودت و عده‌ای ملوان را کف دست بگیری و راه غرب را پیش بگیری تا "برسی" جگر می‌خواهد. دویدنِ کور، محکِ شجاعت است.

اوائل فیلم، اعدامهای وحشتناک آن زمان اسپانیا را نشان می‌دهد. کلمب، به رویای رسیدن به هند یا چین - یک سرزمینِ بکر و دور- سفر می‌کند تا شهرآرمانی‌ش را آنجا بسازد. بعد از فتح اولیه بهشت، برمی‌گردد و کشتی‌های بیشتر می‌آورد، نقشه‌های شهرسازی داوینچی را هم همراه خود می‌برد ومشغول ساختن می‌شود. نتیجه کار به اینجا می‌رسد که راهی ندارد جز اینکه بساط همان کشتار و اعدام را در جای جدید راه‌ بیندازد. تغییر محیط، خوی و طبع بشر را -حداقل درکوتاه مدت- تغییر آنچنانی نمی‌دهد. 

* همچنین عنوان قطعه‌ای از ساندترک فیلم


۰۸ تیر، ۱۳۹۱

Pink Floyd
With our backs to the wall

گمانم سیزده-چهارده ساله بودم که سی‌دی صوتی "ناقوس جدایی" پینک‌فلوید را در اتاق برادرم دیدم. نمی‌دانم از کجا آورده بود ولی اصل بود و آن طرح دوصورت روبه‌هم فراموش‌نشدنی. دیسک را به‌ دوستم دادم و برایم روی نوارکاست کپی کرد. کم‌کم نوارش به تکرار شدن در واکمن‌م عادت کرده‌بود. بدون اینکه بفهمم معنی شعرها را، مدام گوش می‌دادمش. چندسال بعد متن ترانه‌ها به همراه ترجمه‌‌های چرندش بصورت کتاب بیرون آمد. ازآن طرف با آمدن فرمت ام‌پی‌تری، دیگر تمام آلبومهایشان دردسترس بود. دیگر پروسه رسوب صدای سازِگیلمور و ترانه‌های واترز شروع شده بود. اگر بخواهم خلاصه بگویم پینک برای من انگیزه زبان خواندن و گیتار دست‌گرفتن شد. وقتی با دوستانم دورهم جمع می‌شدیم و درباره قطعه‌های محبوب‌مان حرف می‌زدیم همه تعجبمان این‌ بود که چطور این همه کارخوب توانسته‌اند بیرون بدهند. چطور می‌شود انقدر کیفیت کارها بالا باشد. اما حضور در کنسرتشان برای همه‌مان بیشتر به خواب وخیال می‌مانست.
هشت‌ماه پیش باخبر شدم واترز دوباره تور "دیوار" ش را راه انداخته. بلیطش را همان زمان خریدم. برنامه‌ دیشب بود. از دوهفته پیش شروع کرده‌بودم به گوش دادن دوباره آلبوم. شب قبل فیلمش را هم دوباره دیدم تا داستان را با جزئیات بیشتر بخاطر بیاورم. حوالی ساعت شش راه افتادم سمت بِل سنتر. فکر نمی‌کردم اینجا انقدر طرفدار داشته باشد. درمترو، تی‌شرت "دِوال" موج می‌زد. تقریبن یک‌ساعت زودتر رسیدم. بنظرم متوسط سن کسانی که درصف ورود بودند سی و پنج بود. جایم طبقه چهارم سمت چپ سالن بود. روی سن، دیواری نیمه‌کاره بود و مقادیر انبوهی گیتار. برنامه با چند دقیقه تاخیر شروع شد. واترز پشت سر سربازانش روی سن آمد و بیست‌هزار نفر جمعیت را منفجر کرد:

"So you thought you might like to go to the show..."

 کنسرت، شو، تئاتر، سینما یا هرچیز دیگری که بود شروع شد. عروسک‌های غول‌آسا پایین می‌آمدند و بالا می‌رفتند، همزمان عده‌ای مشغول قرار دادن "آجر دیگری در دیوار" بودند. بعد ازیک‌ساعت واترز رفت داخل دیوار و آخرین آجر را پشت سرش گذاشت. دیوار تکمیل شده بود. پینک دیگر ایزوله شده بود ازین دنیا. بعد از اینترمیشن، کار به Comfortably Numb رسید و بالای دیوار، جای خالی گیلمور را دونفر با تقسیم پارت وُکال و سولویش پر کرده‌بودند. نمایش سنگینی بود. قطعه‌ها همه در اوج بودند. اجرای دوساعت قطعه‌ها نفس همه‌ را بریده بود. هرچند آن اواخر، قسمت محاکمه طولانی پینک و آن انیمیشن‌اش جذابیتی نداشت و بخاطر وجود دیوار نمی‌شد اجرای نوازنده‌ها را در همه قطعات دید. یک‌جا هم واترز گندش را درآورد و با یک اسلحه‌‌ مسخره شروع به تیراندازی سمت جمعیت کرد. اما غیر ازاین‌ها، من به این بشر ایمان آوردم. همان اول، آخرت‌مان را جلوی چشممان آورد.  با ترانه "تین آیس" شروع کرد به نشان دادن عکس قربانیان جنگ سده قبل، در اسکرین دایره مانند پشت سرش. از پدرش شروع شد و همین‌طور ادامه پیدا کرد و عکس یک‌بچه که فکر کنم عراقی بود نشان داد و بعدهم تصویر گریان پدری وهمزمان می‌خواند:
Momma loves her baby, And Daddy loves you too
And the sea may look warm to ya, Babe
And the sky may look blue 

اول دبستان که بودم بخاطر بمباران شهرها، مدرسه‌ها وسط سال تعطیل شد. درسها را برایمان روی نوارِکاست ضبط کردند و ما نصفِ حروف الفبا را خودمان یادگرفتیم. یک‌سری قُلک پلاستیکیِ سبز رنگ بود به شکل نارنجک یا تانک، اینها را مدرسه به ما می‌داد و ما پولهایمان را می‌ریختیم و می‌فرستادیم برای جبهه. وقتی واترز شروع کرد به نمایش بمب‌افکن‌ها و لرزه انداختن به تنمان با صدای وهمناکشان، یاد آن قلکها افتادم. در یک کنسرت راک، اشکم درآمده‌بود.

۰۵ تیر، ۱۳۹۱

Dear Charles Letters

حدود چهارسال پیش بود که برای یک سفر کاری رفتم استانبول. همان بعداز ظهر روزی که رسیدم کارم تمام شد و برای روز بعدش یک برنامه تور درهمان پذیرش هتلم رزرو کردم. صبح مینی‌بوس‌شان دنبالم آمد. چندتایی هتل دیگر هم رفت و توریست‌ها را سوار کرد. بعد چند تا مینی بوس دیگر هم رسیدند و همه ما را سوار یک اتوبوس کردند با یک راهنما بنام مراد. ما را بردند ایاصوفیه و بلوماسک. بعد هم بازار و ازآنجا رفتیم برای نهار. همه جور ملیتی بینمان بود. آمریکایی و عرب و ایتالیایی... یک مرد انگلیسی حدودن چهل ساله هم بود بنام چارلز که با پدر بسیار پیرش آمده بود. کلن همه چیز برایش مایه تعجب بود. اگر یک نفر بادقت به حرفهای مراد گوش می‌داد همین آدم بود. وقت نهار دررستوران کنار هم نشسته بودیم و مشغول حرف زدن با دودختر نیویورکی آنطرف میز بود.  یادم نیست چطور سرصحبت باز شد ولی همان اوائل گفتم "لهجه و تن صدایت من را یاد شرلوک هلمزِ جرمی برت می‌اندازد". بحثمان به موسیقی و کنسرت کشید. آن زمان من در فازِ رولینگ‌ستونز بودم. گفت که چندسال پیش بلیط کنسرتشان را از بازار سیاه خریده بوده رفته. می‌گفت با اینکه خیلی گران خریده بوده ولی ارزشش را داشت. بعد پرسید کنسرتشان را رفتم؟ جواب منفی من را دید همین جور خواننده‌ها و گروه‌های دیگر را تعریف می‌کرد که اجراهاشان را از نزدیک دیده بود. آدم باحالی بود کلن. برخورد گرمی داشت. نهارمان که تمام شد رفتیم و سوار اتوبوس شدیم. بردندمان برای بوت کروز یا همان گشتِ دریایی در بوسفور. آنجا چندتایی عکس باهم گرفتیم. درمورد پدرش پرسیدم. گفت حدود نود سال دارد ودر جنگ دوم جهانی سرباز بوده. درراه برگشت و موقع خداحافظی  کارتش را داد و من‌هم کارتم را دادم. هنوز یک‌هفته از برگشتنم به تهران نگذشته بود که ای‌میل بلندبالایی فرستاده بود و گزارش کاملی از جاهایی که دراستانبول دیده بود. خیلی باجزئیات و گرم نوشته بود. بعد از چند روز خودم را جمع و جور کردم و چند سطری برایش نوشتم. چند ماه بعد ایمیل فرستاد و از کار وزندگی‌ش تعریف کرد. مادرش سالها قبل مرده بود و تنها زندگی می‌کرد. آخر هفته‌ها پیش پدرش بود. کارهای مالی و حسابداری یک شرکتی را انجام می‌داد و چند نفری هم زیردستش کار می‌کردند. خیلی علاقه‌ای به جواب دادنش نمی‌دیدم. آن‌زمان دوستی داشتم که برای تافل می‌خواند. تشویقم می‌کرد و می‌گفت اگر می‌خواهی رایتینگ‌ت قوی شود راهش همین است. خلاصه که این رسم نامه‌نگاری را ادامه دادیم. از آن‌زمان تقریبن هر دو-سه ماه یکبار بینمان ایمیل رد وبدل می‌شود. 
البته یک‌ دختر ایرانی هم درآن تور استانبول بود که از پدرچارلز خوشش آمده بود و از من خواست که از چارلز بخواهم که با پدرش عکس بگیرد. سرهمین قضیه چارلز فکر می‌کرد من وآن دختر باهم هستیم. همین داستان باعث می‌شد هرگونه فکر دایی جان ناپلئونی را درمورد قصد وغرضش از این ارتباط کنار بگذارم.
درنامه‌ها از روزهایش می‌نوشت، سفر دور اروپایش، بدمینتون که حرفه‌ای دنبالش می‌کرد، عمل زانو، از سالگرد فوت و تولد مادرش که یکی بودند می‌نوشت، شعری که درعروسی بعنوان بِست‌مَن خوانده بود، گزارش کامل آب و هوای شفیلدز، وضعیت کارش، اوضاع وخیم اقتصادی و یکبار هم نوشته بود پدرش برایش تعریف کرده که در جنگ دوم جهانی کشتی‌شان توقفی در بندرعباس داشته.
آن زمان هرچند به مکاتبات رسمی انگلیسی عادت داشتم ولی جواب دادنش برایم سخت بود. عادت به شرح‌دادنم نداشتم. جانم درمی‌آمد ایمیل یک‌صفحه‌ایش را در هفت-هشت خط جواب بدهم. اما کم‌کم دستم آمد. گاهی از سفرهایم می‌نوشتم، شبهای بی‌بادِ تابستانی که اگر ثبات برگ درختان را می‌دیدم جمع می‌کردیم می‌رفتیم پارک ایرانشهر بدمینتون، فیزیتراپی زانویم که همزمان شده بود با عمل جراحیش نوشتم. نوشتم که چندوقتی‌است دربدبختی‌ها بدنبال هارمونی نمی‌گردم. یک‌بار هم که حال وروز خوشی نداشتم و جوابش یکی‌دوهفته‌ای عقب افتاده بود میل زد که نگرانتم.
درمجموع می‌شود گفت باهم حال می‌کردیم. آن زمان فکر می‌کردم اشتراکات زیادی داریم و نوع تنهایی‌مان شبیه است. قبل از انتخابات سه سال پیش انقدر از ایران برایش گفته‌بودم که تقریبن راضی شده‌بود بیاد. آن قضایای بعد انتخابات همه چیز را بهم ریخت و نیامد. یک‌ حرفی هم سر آن جریانات زده‌بود که مجبور شدم سر شلوغی‌های لندن تلافی کنم.
گذشت و من آمدم این‌سر دنیا. نامه‌ای نوشت که آن روحیه قبلی پشتش نبود. دعوتش کردم بیاید اینجا. شماره‌ام را گرفت و یک‌روز زنگ زد که پیشنهادم را جدی گرفته و سعی می‌کند بیاید.
پاییز پارسال بود که آمد. در راه فرودگاه باورم نمی‌شد آمدنش را. این را چندباری به خودش هم گفتم. بخاطر ترافیک چند دقیقه‌ای دیر رسیده‌بودم. از دور نگاه سرگردانش را دیدم. سلام‌علیک گرمی کردیم و راه افتادیم سمت هتلش. برایم چندبسته شکلات و پیراهن منچستر آورده بود بعلاوه نامه‌ای از پدرش. کمتر از ده روز بعد بلیط برگشت داشت. با اینکه زمان امتحان‌ها بود ولی تقریبن یک‌هفته‌ای برایش خالی کردم. راکت بدمینتون‌ش را هم آورده بود. رفتیم سالن دانشگاه و چندبار تک‌نفره و دونفره شکستم داد. چندباری خانه‌مان آمد. قرمه‌سبزی جلویش گذاشتیم و برای من و همخانه‌هایم چند بار شجره‌نامه خواب‌آورِ ملکه‌شان را با جزئیات تعریف کرد. می‌گفت در بریتانیا ملکه رسم دارد در روز تولد صدسالگی‌ت تماس بگیرد و تبریک بگوید. ظاهرن عمه‌اش به این افتخار نائل آمده و پدرش فقط چندسال دیگر باید منتظر بماند.
بردمش خراسان‌کباب، کوبیده و میرزا قاسمی خوردیم. ظاهرن که از غذای ایرانی خوشش آمده بود. بعد رفتیم آیریش پاب و مرا با گینس‌شان آشنا کرد. درآن چند روز دیگر جای خاصی نبود که ندیده باشد. روز آخر رفتیم فرودگاه. جواب نامه پدرش را دستش دادم. دوباره دعوتم کرد به شفیلدز و خداحافظی کردیم.

اما مساله‌ای که پیش آمد این بود که آن روزی که آمده بود، درراه برگشت از فرودگاه بعد از یک ربع حرف زدن دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم. سنش سن پدرم بود و دغدغه‌هایش بی‌ربط به من. اصلن فکر می‌کردم غیر از اینکه هر دو از یک جنس هستیم شباهتی باهم نداریم. واقعیت این‌ بود که دنیاها و دغدغه‌هایمان فرق داشت. از مصاحبتش لذتی نمی‌بردم و زورکی باید دنبال موضوعی برای حرف زدن می‌گشتم. از آنطرف نمی‌خواستم حداقل بد بگذرد و با حس بدی برود ازینجا. این‌ بود که چند باری همخانه‌هایم به کمکم آمدند و یکجورهایی هوایش را داشتند.
از وقتی که رفته چند باری کارت فرستاده و ایمیل زده. جوابش را می‌دهم با بی‌حوصله‌گی. نه به شوق گذشته. گاهی فکر می‌کنم اگر هم را نمی‌دیدیم بهتر بود. اگر مری، مکس را قبل از مرگش دیده‌بود، همه چیز خراب می‌شد.


۰۱ تیر، ۱۳۹۱


دوتا برادر کوچکتر از خودم دارم. مسافرت‌ که می‌رفتیم بهشتشان ماشین من بود. کل راه را با هم اِبی می‌خواندیم. این اواخر کارمان به جانی‌کش هم رسیده بود. گاهی سووالهای بی‌انتهایشان را جواب می‌دادم. گاهی هم مسابقه می‌گذاشتیم و نوبت سووال پرسیدن من می‌شد. خیلی که شلوغ‌ می‌کردند تنبیه‌شان این بود که از ماشین من بروند ماشین بابا.
سه‌چهار ماه آخر قبل از آمدنم، هرهفته برنامه استخرمان‌ به‌راه بود. خلاصه که علی‌رغم اختلاف سنی‌مان خیلی رفیقیم باهم. یکدندگی آن دومی، یاد بچگی‌هایم مي‌اندازد. گمانم سه سال پیش که هفت ‌ساله و هشت ساله بودند به اصرار من برایشان ایکس‌باکس گرفتیم. قانون این بود که پنجشنبه‌ها مشق‌هاشان را می‌نوشتند و منتظرم می‌شدند تا برسم و بازی کنیم. بازی‌های اکشن برای برادر کوچکترم سخت بود. این‌بود که من ناوبری و هدف‌گیری می‌کردم و او نشسته دربغلم با کمال میل وظیفه شلیک و خشاب‌گذاری را انجام می‌داد. چشمانمان به تلویزیون بود و مکالماتی ازین جنس برقرار: "تفگتو عوض کن، نارنجک بنداز، برو چپ تفنگش رو بردار،..."
تابستان پارسال که برگشتم، دیدم که دیگر برای خودش استادی شده. یک‌دسته دوم هم خریدیم و دیگر نه بغل هم، روبروی هم بازی می‌کردیم. خیلی زود فهمیدم دیگر چیزی برای آموزش دادنش ندارم. امانم را در بازی بریده بود.
 هفته‌پیش مسافرت که رفته‌بودم، به عادت مالوف آمدم سوغاتی بخرم که یادم آمد که هنوز برگشتنم معلوم نیست و خریدنش می‌شود مایه دق. ازآنطرف پیغام داده‌اند که فلانی عکست را دیده و بعد از مکثی طولانی تشخیصت داده. یک‌کلام، کارهردویمان به سعی کردن رسیده. یکی بیاد آوردن، آن یکی هم نیاوردن. 
تکراری نمی‌شود صدای گرفته و سولوی خسته نافلر:

Some day you'll return to
Your valleys and your farms
And you'll no longer burn
To be brothers in arms

۲۷ خرداد، ۱۳۹۱

Brain Damage

جرقه فکر و حس که زده می‌شود، از همان ابتدا به فرمِ پست وبلاگ جاری می‌شود. متن بصورت خودکار درذهنم منعقد می‌شود و  قالب وبلاگ می‌گیرد. تیتر، پاراگرافها، حتی نیم‌فاصله هم رعایت می‌شود. قرارمان برعکس این بود. اصل و فرع‌ جای خود را عوض کردند. 
 این اتفاق بیشتر در پیاده‌روی‌های موسیقی‌در‌گوش اتفاق می‌افتد. درعین اینکه سعی می‌کنم وقت برگشت بنویسمشان اما پشتِ در خانه دورمیریزمشان. وبلاگ باید خروجی من باشد ولاغیر. تولدِ ایده، اصالت باید داشته باشد.
یک بازی بود بنام دلتافورس. اینطور که چند تیم کماندوی تک‌تیرانداز از تپه‌های مجاور یک پایگاه بالا می‌رفتند و منتظر شروع حمله می‌شدند. زمان انتظار همراه بود با بادی که چمن‌ها را شانه می‌کرد. درآن سکوت قبل از حمله صدای پرنده‌ها هم می‌آمد. تجربه مداوم این بازی برایم این نتیجه را داشته که هنوز اگر درپارکی، جایی بادی بر علفها بوزد و صدای پرنده‌ای بیاید، یاد دلتافورس می‌افتم. واین نتیجه زندگی دیجیتال است. مواجهه با واقعیت، مجازِ بی‌هویت را بازسازی می‌کند.

۱۷ خرداد، ۱۳۹۱

Ecstasy of Gold

از زمانهای بسیار دور خوراکی دلخواه من "هویج" بوده و هست. بیاد می‌آورم در دوره‌ای اعتیادم بحدی بود که به دوستانم هم سرایت کرده بود. همه می دانستند که دریخچالم اگر چیزی نباشد هویج هست این طور بود که از در که می‌آمدند مستقیم می‌رفتند دمِ یخچال، هویج پوست‌کنده‌ای بر می‌داشتند و بعد می‌آمدند می‌نشستند به حرف‌زدن. اما توصیف دلایل این علاقه کارسختی است. گاززدنِ هویج تجربه‌ای است کاملن متضاد خوردنِ موز. فرآیند جویدن موز استاتیک است، فرقی هم ندارد که دندان داشته باشی یا دندانهای مصنوعی‌ت بیرون باشد و موز رابین دو لثه‌ قراردهی. پروسه خوردن موز سبب القاء ایستائی و بیهودگی نظام کائنات درانسان می‌شود و کسانی که موفق به اتمام کار شده‌اند معمولن حداقل تا روز بعد حاضر به تکرار این تجربه نیستند. درمورد هویج اما لذت قبل از مرحله گاز زدن شروع می‌شود. چاقوی اره‌ای دست می‌گیری و طول هویج‌ها را می‌روی و می‌آیی و متجه رنگ نارنجی‌ِشفافِ خاصِ هویجی‌ش می‌شوی که درحال ظاهر می‌شود. البته راحت‌ترین راه برای فیض‌بردن، گاز زدن مدام وایجاد برشهای عرضی متناوب است. اما ازآنجا که به‌این روش مداومت عیش کوتاه‌ می‌شود، نگارنده از سالیانی دور تکنیکِ حمله درمحورِ طولی را بکارگرفته که اگر بخواهیم عنوانی برای تشریحش استفاده کنیم این می‌شود: "چگونه با یک هویج دوتا بخوریم".
یک ساقه‌‌ای دارد برنگ روشن‌تر متمایل به زرد در سنتر به موازات محور طولی ودر مزه شبیه به ساقه کاهو. اگر دندانهای جلویتان از نوع گوفی‌تیث باشد کار راحت‌تر است. هدف از این کار تراشیدن لایه بالایی تا رسیدن به مغز است. تمرین لازم‌است تا مغز بدون آسیب درآید. اگر با حوصله و حرفه‌ای عمل شود درنهایت می‌شود بافت ریشه‌‌ای مغز را بصورت یک‌تکه درآورد. و خب گاز زدنش هم تجربه‌ای‌ است با مزه و درجه تردی و صوتِ خرت‌‌خرت متفاوت نسبت به فاز اول کار. 

این ترکیب استثنایی رنگ  و صدا و مزه، همگی حس تازگی تزریق می‌کنند دربدن. فرم صورت را چه درحین خوردن چه بعد تبدیل به دونقطه دی می‌کند. ژوکر خون را بالا می برد. ریست می‌کند حس وحال را. اما هستند دراین دنیا کسانی که هویج را آب‌پز می‌کنند. نگارنده همیشه با دیدن بخار متصاعد شده از هویجِ آب‌پز شده کنار مرغ یا درسوپ، ساندترک "مرثیه‌ای برای یک رویا" برایش تکرار شده. آشپز با این کار نشان‌  می‌دهد که نه تنها هویت این محصول را درک نکرده بلکه هیچ ابایی هم ندارد اگر شئن هویج را بااین کار کمتر از موزِخام کند. و مسلمن آشپز محترم تا بحال از خود نپرسیده چرا در آبمیو‌ه فروشی‌ها محصولی مثل آبِ خربزه عرضه نمی‌شود. 

خیلی قدیم، درآن سالهایی که تازه شبکه چهار راه افتاره بود یک سری فیلم کوتاه نشان می‌دادند عالی. یکی‌شان که هنوز خوب یادم مانده اینطور بود: مردی 35-40 ساله در خط تولید کارخانه موادغذایی کار می‌کرد. شغلش این بود که روی یک چارپایه روبروی خط نقاله حاوی نخودفرنگی‌ها می‌نشست و اگر یک وقت ناخالصی درآن طیف‌ِ سبز محصول می‌دید باید برش می‌داشت. قیافه‌ای شبیه وودی آلن و شخصیتی محافظه‌کار داشت. سرِساعت می‌آمد ومی‌رفت و زندگی اتوشده‌ای داشت. بعد نشان می‌داد یک روز که چشمانش دوخته شده بود به آن طیف سبزرنگ متحرک، یک هویج خوش‌رنگ بزرگ هم روی نوار نقاله درحال حرکت از جلوی چشمش رد شد. مرد همچنان نگاه بی‌فروغش به روبرو بود بدون هیچ عکس‌العملی. - مدتهاست متوجه‌شدم کسانی که برای مدت طولانی کار روتین کارمندی کرده‌اند در نگاهشان همین حالتِ سرد بی‌تفاوت حک شده-  یک‌دفعه به خودش می‌آید ومتوجه می‌شود چند لحظه قبل کنتراست رنگی دیده. سریع بلند می‌شود و به مسئولش می‌گوید که خط تولید را نگهدارند. اما دیگر دیر شده و هویج وارد کنسروها شده. آخر فیلم نشان می‌دهد که درآپارتمان غرق‌ شده در کنسرو، نشسته و دارد یکی‌یکی قوطی‌هایی را که خریده باز می‌کند.
آن زمان فکر می‌کردم مرد بدنبال احیای دیسیپلین از دست رفته‌اش است. شرافت کاری‌ وادارش کرده تا محصولات کارخانه را بخرد که جلوی آبروریزی احتمالی را بگیرد. حالا فکر می‌کنم مرد بدنبال گمشده‌اش بوده. الِمان مفقود دراین روزمرگیِ مبتذل.


۱۲ خرداد، ۱۳۹۱

ساختمانمان استخری دارد بزرگ. معمولن استخر خانه‌های مسکونی کوچک است و شنا درشان لطفی ندارد. یک سر بخوری به ته‌ش می‌رسی. اما طول این استخر همان‌است که باید. دورش شیشه‌های قدی دارد. از دوطرف منظره فضای سبز بهاری این روزها را دارد. این روزهای بلند جان می‌دهد برای شنای بعدازظهر. چند وقتی‌است تمرین یادگیری پروانه می‌کنم. کلن کلاس شنا نرفتم. قورباغه را خودم یاد گرفتم. کرال را هم کسی ایرادهای نفس‌گیری‌ام را گرفت. اما این پروانه را نمی‌شود به این راحتی‌ها یاد گرفت. بعد از چند دقیقه تمرین از کت و کول می‌اندازد. فعلن قسمت دلفین کیک یا همان لنگِ دلفین‌ش را یاد گرفتم. طول استخر را همین‌طور رفت وبرگشت بدون توقف کرال می‌روم. وقتی به دیوارِ ته می‌رسم پاها را مثل فنر جمع می‌کنم و زیرآبی پرتاب می‌کنم خودم را به سمت معکوس. دستها را کامل می‌کشم و بعد از چندموج دلفینی روی‌سطح می‌آیم وادامه کرال. دوای رخوت پشت‌میزنشینی همین است. مهره‌‌های دفرمه‌شده تن را باید درآب پیچ و تاب داد تا قدری به فرم طبیعی‌شان برگردند.

بهار است و کنار ساختمانمان ساحل رود سن‌لوران. با چند دقیقه پیاده‌روی می‌رسی به ساحل شنی یو شکلش. منظره غروب‌هایش فوق‌العاده‌است. معمولن چندتایی اردک هم هستند و همیشه من محو مخمل سبز گردنشان. اما هوای شرجی و ساحل، مرا به بچگی‌هایم می‌برد که به خاطر کار پدرم مازندران بودیم. یکی از خانه‌هایمان نزدیک ساحل بود. من وبرادرم صبح‌ها بیلچه‌هایمان را برمی‌داشتیم و می‌رفتیم پیِ شن‌بازی.

چند وقت پیش طالبان به کابل حمله‌ کرده بود. بیانیه‌ای صادر کرده بود واخطار که منتظر حملات بهاره‌مان باشید. ومن ازاین ترکیب خوشم آمد"حملاتِ بهاره طالبان".

۰۴ خرداد، ۱۳۹۱

“Only one thing made him happy, and now that it was gone everything made him happy”
Leonard Cohen - Book of Longing

ریزش موی سر در خانواده پدری‌مان امری عادی است. دو‌ سه سال پیش که دیگر کم‌کم کف سرم درآینه شروع به درخشش می‌کرد رفتم دکتر. گفت این حالت ارثی درمان خاصی ندارد ولی قاطی شامپو و جفنگیات دیگر یک قرصی نوشت و گفت اگر این را هرروز بخوری جلوی ریزش را می‌گیرد، بعلاوه یک سری عوارض که خیلی هم مهم نیست و در مورد همه هم اتفاق نمی‌افتد. نسخه گران‌قیمتش را تحویل گرفتم و درویکی پدیا گشتم و با عوارض مهیبش آشنا شدم. دکتر دیگری رفتم دیدم آن‌هم دارد همان نسخه را تجویز می‌کند نگرانی‌ام را که دید شروع کرد به اطمینان دادن. خلاصه که چند ماهی قرص را مصرف کردم و ظاهرن جواب داده بود. برای تجدید دارو که رفتم یک قرص ارزان‌تر ایرانی‌ش را نوشت. در عرض چند روز سایه‌هایی از عوارض ظاهر شد. دوباره رفتم پیشش. از حرفهایش راضی نشدم و مصرفش را قطع کردم. ریزشش دوباره شروع شد و دیگر خیلی برایم مهم نبود. حداقل می‌دانستم دنبالش رفتم و درمانِ درست‌درمانی ندارد. از طرفی تا ریزش کامل هنوز چندسالی وقت بود. از آن به بعد کچل‌های خوش‌تیپی مثل گیلمور، ستریانی و البته نیکلسون برایم تسلی خاطری بودند. با این‌حال همیشه ته دلم می‌خواست نشانه‌های پیری با سفید شدن موهایم باشد نه اینکه همین‌جور مشکی بریزند. یکی-دوسال پیش که برای اولین‌بار دراین یکی مملکت آرایشگاه رفتم، گفته شد که معمولن ریزش مو برای تازه‌واردها معمول‌ است. چند بار هم این واقعیت را تکرار کرد تا خیالم را راحت کند. 

این روزها که به نظر می‌آید هنوز چندسالی تا طاسی کامل فرصت دارم متوجه جوانه‌های سفید پشت لبم شدم. به‌همین مسخرگی. اما گمانم ریشه آن سفیدی از شروع به کار کردن در نوزده سالگی می‌آید. یادم می‌آید بیست و سه-چهار سال داشتم. در جاده بودم و می‌رفتم دانشگاه. دوست‌م کنارم نشسته بود و مشغول لاسیدن و گزارش به دوست‌جانش بود که مثلن نگران نباش الان عوارضی اول را رد کردیم و سالمیم، یا اینکه "نه اول تو قطع کن" و ازاین جنس حرکات روی اعصاب. من هم کنارش داشتم به کارفرمای کرمانشاهی‌مان فکر می‌کردم که یک ساعت قبل زنگ زده‌بود که اگر تا فردا خودت را به کارخانه‌مان نرسانی تمام تضمین‌هایت را به اجرا می‌گذارم. اولین قرادادی بود که خودم گرفتم و تضمین‌هایش را امضا کرده بودم. چند روز دیگر امتحان آخر ترم داشتم و باید می‌رفتم گند مجددی که پرسنل آنجا با سیستم تحویلی‌مان بالا آورده‌اند را جمع می‌کردم. قراردادی که گارانتی‌ش تمام شده بود و کارفرما هم زور می‌گفت و تضمین‌مان را پس نمی‌داد. بنا به عرف کارفرما حق دارد همه گونه تضمین از پیمانکار بگیرد و وقت و بی وقت، نصفه‌شب یا روز تعطیل آسایش‌ت را بهم بریزد و ازآن‌طرف نوبت به تعهدات خودش که می‌شود بایست فصلها و گاهی سالها را بشماری. تازه این دربهترین حالتش بود. یعنی حالتی که کارفرما هنوز لنگِ پیمانکار بود و می‌خواست راضی نگهش دارد برای کارهای بعدی و الا که کی صورتحساب و صورت‌وضعیتها را پرداخت کرده و کی گرفته. 

این‌است که دریک جمع‌بندی به این واقعیت رسیده‌ام که نژادهایی از مردان دردنیا هستند که موهای پای کمی دارند و درعوض تا هفتاد سالگی پیاز موی سرشان پا برجاست. ژن برعکسش هم هست که نصیب من شده و کاری از دستم برنمی‌آید. می‌ماند آن جوانه‌های سفید صورت  که تحفه ده‌سال پیمانکاری در آن محیط است. 
اما سی را که رد می‌کنی کم‌کم عادت می‌کنی به قبول کردنِ طبیعتِ امور. یادمی‌گیری کنار آمدن را. 

۲۳ فروردین، ۱۳۹۱

Of our elaborate plans, 
The End

طبع موسیقایی به مرور و به نرمی برحسب جنس تکرار شده‌ها تغییر می‌کند، فرم می‌گیرد و رشد می‌کند. فکر می‌کنم نه متر و معیاری برای خوب بودن قطعه‌هایی که تا به حال به اشتراک گذاشتم هست و نه ادعایی بر تاثیر روی سلیقه مخاطب. البته که هرچه هست متعلق ومربوط به صاحب اثر است هرجند کیفیت فایلها را پایین می آوردیم که یک جورهایی یک سری مسائل رعایت شود. تنها می‌توانم بگویم قطعه‌هایی که به مرور زمان برایم احساس خوبی ایجاد می‌کردند را گذاشتم و خطی در توصیفش نوشتم تا قدری کار شخصی شود. حالا هرچقدر که این کار دلی باشد و خیلی ربطی به فیدبک گرفتن از مخاطب نداشته باشد ولی گاهی هم برای ادامه دادن شنیدن و شریک شدن در حس کسانی که شریکِ شنیدنش شده اند خواستنی بوده. لااقل این که مثلن فلان ترک جواب خودرا درفلان جاده دربهمان فصل داده یا مسیر فرمانیه تا هفت تیر ساعت یک شب دقیقن به اندازه زمان پخش این قطعه است. موسیقی گذاشتن در راپسودی برایم مثل فرستادن امواج در فضاست بلکه موجودی در سیاره دیگر پیامت را بگیرد و پاسخی بفرستد. این است که مرحوم گوست داگ عادت داشت هر بار که کتابی به دختر بچه قرض می‌داد شرط می کرد که وقت برگرداندن حتمن باید نظرش را در مورد کتاب برایش بگوید. 

البته همه این‌ها بهانه‌ است. هرچند هنوز هم بنا به سیستمی که چند سال قبل ابداع کردم آلبوم گوش می‌دهم و قطعات دلخواه را جدا می‌کنم اما حس می‌کنم دوره شِر کردن برایم تمام شده. دیگر کمتر نَفَس این کارها هست.

۱۸ فروردین، ۱۳۹۱

...و شب‌ها
گاهی صدای ترن در رخت‌خوابش به گوش می‌رسید*


 هیوگو کلیدی را که مدتها دنبالش بوده روی ریل می‌بیند. پایین می‌رود، کلید را برمی‌دارد. متوجه قطاری می‌شود که با سرعت زیاد بطرفش می‌آید. تلاشها برای ترمز و نگهداشتن‌ش فایده‌ای ندارد و قطار با سرعت زیاد ایستگاه را منهدم می‌کند. هیوگو از خواب می‌پرد. اواخر فیلم اتوماتون روی ریل‌ می‌افتد و هیوگو بدنبالش روی ریل می‌رود و دوباره صحنه قطار عینن تکرار می‌شود با یک پایان متفاوت.

اولین فیلم سه‌بعدی‌م را چند وقت پیش درسینما دیدم. ورودی سالن عینکمان را گرفتیم. سه نفری رفتیم جایی ته‌سالن نشستیم. سعی کردیم فرق تصاویر روی پرده را با عینک مقایسه کنیم. یک تیزری پخش شد که آخرش مردی را در حال سقوط از یک آسمان خراش نشان می‌داد. نزدیک بود از روی صندلی بیفتم. توهمی بود اساسی. فیلم شروع شد و متوجه شدم چه استفاده هنرمندانه‌ای ازاین تکنیک شده. اوایل فیلم بارش دائم دانه‌های برف را در چند سانتی صورتت می‌دیدی و سرما را می‌توانستی حس کنی. یا آنجا که هیوگو کتابچه‌اش را پس می‌گیرد مجبور می‌شدی چشمانت را دربرابر بارش گردِ کاغذ سوخته و خاکستر ببندی.
 اسکورسزی به سنت همیشگی در چند ثانیه از فیلم بازی کرده بود درنقش عکاس. مایه‌های اِد وودی‌ کار، جانی دِپ را هم درگیر کرده درنقش تهیه کننده.
اما برداشتم ازآن دو صحنه قطار: فیلم‌ها برای‌مان دنیایی ساخته‌اند زیباتراز رویا.

*اورهان ولی

۱۰ فروردین، ۱۳۹۱


چهارسال پیش اسم اینجا را ازاین فیلم گرفتم.
یکی-دوسال پیش هم سکانس خداحافظیِ اولِ فیلم را بازی کردم.

جک نیکلسن، رابرت دنیرو، ویلیام هولدن، دنی دی لوئیس، استیو مک‌کوئین، بیل موری
آدری هپبرن، کریستین اسکات توماس، شرلی مک‌لین

هنرپیشه‌‌های مورد علاقه‌ام
10 فروردین-91

اولین باری که دونده را دیدم فکر می‌کردم نادری با استفاده چند باره از قطعه "It's a Wonderful World" لویی آرمسترانگ، قصد شوخی داشته.

۰۶ فروردین، ۱۳۹۱


کتابی دارم پر ازعکس‌های کارهای نیکلسون. داشتم نهار می‌خوردم وورق می‌زدم که به این عکس رسیدم از فیلم دوران مهرورزی، آنجا که گرت بریدلاو -نیکلسون-، آرورا -شرلی مک‌لین- را لب دریا می‌برد و وادارش می‌کند پدال گاز رافشار دهد. پای زن روی پدال گاز و پای مرد روی فرمان. یکی شتاب‌دهنده و یکی کنترلر. تقسیم وظایف زندگانی، طریقت جک نیکلسون.


Nora to Melvin (Jack): Open his curtains for him, so he can see God's beautiful work, and he'll know that even things like this happen for the best.

Melvin: Where do they teach you to talk like this? In some Panama City sailor wanna hump hump bar? Or is this getaway day in your last shot at his whiskey?
Sell crazy someplace else. We're all stocked up here.

۰۵ فروردین، ۱۳۹۱

Sad forest, sad sister,
Let’s be sad together
You- for your leaves, forest
Me- for my youth.

Your leaves, forest – my sister,
Are going to get back to you
My youth, forest – my sister,
It’s not coming back*


امسال اینجا سروقت بهار شد. چهار-پنج ماهی‌ چشممان به مناظر سیاه وسفید عادت کرده بود و دوباره همه چیز رنگی ‌شد. بعد از آن همه موجِ برف وباد وبوران جالب است دیدن زنده بودن قدرت باروری. قوانین طبیعت پیش‌بینی‌ می‌شوند و رفتار آدم‌ها هم. یک سنی را که رد می‌کنند اخلاق و عادتها و تمایلاتشان بسمت پایداری می‌رود. این است که ذره‌بین‌ت را اگر درست انداخته‌باشی و نمونه‌برداری روی حسابی کرده‌باشی، می‌توانی نوک انگشتانت را بهم بچسبانی و نگاهت را به‌سقف بدوزی و با تقریب خوبی تجسم کنی حال و روز فلان‌کس را. تکرار این بازی و چک کردن جواب، کم‌کم قوای واقع‌بینی‌ت را قوی می‌کند. اگر بتوانی با این قوا الگوی رفتاری‌ خودت را دربیاوری و دیدی درست نسبت به بضاعتت پیدا کنی، آن‌وقت است که می‌توانی حسابی درست روی زمان و مکانِ مقصودت باز کنی. آن وقت است که به گذشته که نگاهت می‌افتد می‌دانی با آن داشته‌ها بهترین تصمیم‌ت را گرفتی و جایی برای حسرت نیست.

وضعیت این‌روزها مثل کشتی چوبی بخاری است که مدتها‌ست سوختش تمام شده و چوب کابین‌ها وبدنه‌اش درکوره ریخته می‌شود و پروانه‌اش را درحال گردش نگه‌داشته‌اند به امید رسیدن عن‌قریب به ساحل.
خانه‌مان در بالاترین طبقه یک ساختمان بلند است و منظره‌ای فوق‌العاده دارد به شهر. از پنجره اتاق که نگاه کنی درست روبرویت کازینوی بزرگ مونترال را می‌بینی که بنایی شبیه کشتی دارد. گاهی نصف شب‌ها نگاه‌م به ‌آن‌همه روشنایی می‌افتد و درگیرجنب و جوش داخلش می‌شوم، برگ‌‌هایی که پایین می‌آیند، چرخ‌هایی که می‌چرخند...


* ترانه Zajdi Zajdi

۲۸ اسفند، ۱۳۹۰

اتمهایی در شرف شکافتن
راکتهای نشانه رفته به فضا
مرزهایی در آستانه جابجائی
جوانهایی بی‌رحم به جوانی‌
تولید انبوه مقاله
کنفرانس‌های بی‌مغز
سال‌‌هایی تلف شده
خلاقیت سرکوب شده
دنیاهای کوچک شده
بی‌خاصیتی روزمره شده*


استاد کلاس انرژی‌های نو اهل آفریقای جنوبی است وعادت به تدریس به شیوه عهد حجر دارد. برگه‌های جزوه‌اش را دستش می‌گیرد و از چپ به راست تخته را پر و خالی می‌کند. هر نیم‌ساعت هم برمی‌گردد و با چرخاندن تخته‌پاک کن دردستش، اصول کار توربین بادی را آموزش می‌دهد. کلاس بزرگ و شلوغ است و فرم آمفی‌تئاتر دارد. از آن کلاس‌هاست که در "سریزمن" لری را درحال تدریس نشان می‌داد. آنجا که داشت اصل عدم قطعیت را توضیح می‌داد و آخرسر برمی‌گشت و می‌گفت "این ثابت می‌کنه که اساسن ما نمی‌تونیم هیچوقت بفهمیم که چه اتفاقاتی‌ داره میفته".
فلاسک قهوه باخودم می‌برم تا شاید دوام بیاورم این ساعات کسل کننده را. کلاس که تمام شد جنازه را کشاندم تا مترو و خانه و بالش وپتو. خواب عمیقی رفتم که یادم می‌آید یکی دوباری که با صدایی چشمانم باز شد شب و روزم را نمی‌فهمیدم. اولین خواب‌ زبان اصلی‌م را دیدم. استاد داشت همین‌جور درس می‌داد که یک‌دفعه برگشت سمت دانشجو‌ها و گفت" بجای نوشتن این مزخرفات پاشید برید فیلم دیوانه‌ای از قفس پرید ببینید".
نه علاقه‌ای به گفتن اتفاقاتی که قابل باور نیستند دارم نه به تعریف کردن خواب‌های عجیب وغریبم، آن‌هم دراینجا. ولی خواستم این خواب راجایی ثبت کرده‌باشم. حسی که این‌روزها به درس و دانشگاه دارم را نشان می‌دهد.

*مترونوشت‌هایم